جمعبندی حکایت اصحاب کهف1
بسم الله الرحمن الرحیم
جمعبندی حکایت اصحاب کهف
حدیث
قبلا حکایت اصحاب کهف به طور خیلی مختصر بیان شد (در جلسه590، حدیث3) این داستان به نحو بسیار طولانیتر در التحصین لأسرار ما زاد من کتاب الیقین، (ابنطاوس) ص645-655؛ قصص الأنبیاء علیهم السلام (للراوندی)، ص255-262[1]؛ و إرشاد القلوب إلی الصواب (للدیلمی)، ج2، ص358-365 از ابنعباس از امیرالمومنین ع روایت شده است.
عبارات این سه متن اندکی با هم متفاوتند و در اینجا بر اساس متن التحصین به روایت مذکور اشاره میشود.
در زمان خلافت عمر بن خطاب عدهای از علمای یهود به مدینه آمدند و گفتند سوالاتی پرسیدند که وی از پاسخ آنها درماند. امیرالمومنین ع را خبر کردند و ایشان آمدند و آنان سوالهای خود را پرسیدند و حضرت همگی را پاسخ داد و همگیشان به غیر از یک نفر ایمان آوردند. وی گفت من سوال دیگری هم دارم. حضرت فرمود: بفرما.
یهودی گفت: به من خبر بده از مردمانی که بیش از سیصد سال مردند سپس خداوند آنان را زنده کرد؛ آنان کیستند؟
حضرت علی ع فرمود: خداوند بر پیامبر ما سورهای در شأن آنها نازل فرموده است؛ اگر میخواهی آن را بر تو بخوانم.
گفت: قرآنتان را زیاد شنیدهام! اما به ما خبر بده اگر واقعا دانا هستی به خبر آنان و اسامیشان و اسم شهرشان و اسم پادشاهشان و اسم سگشان و اسم کوهشان و اسم غارشان.
حضرت علی ع فرمود: لا حول و لا قوة إلا بالله العلی العظیم؛ حبیبم حضرت محمد ص به من خبر داد که در روم شهری بود که بدان افسوس میگفتند و پادشاهی داشت که به او دقیوس میگفتند که بسیار ثروتمند بود و چنان لشکری گرد آورده بود که هیچیک از پادشاهان روم چنان لشکری نداشتند و مدتی طولانی زندگی کرد در حالی که نه به سردردی مبتلا شد و نه تب کرد و نه مریض شد؛ پس ادعای ربوبیت کرد و به پروردگار خویش کافر گردید و مردم را به عبادت خویش فراخواند؛ پس هر که اجابتش کرد او را اکرام کرد و خلعت بخشید و جوایزی دادإ و هر که عصیانش کرد و از دستوراتش اطاعت نکرد خوار نمود و شکنجه کرد و به زندان انداخت و انواع شکنجهها نمودإ بدین سان روزگاری طولانی سپری شد.
سپس به اهل مملکتش دستور داد که برای او جایگاهی از مرمر برپا سازند به طول چهارصد ذراع که با انواع مروارید و یاقوت و جواهر تززین شده بود و تصویر انواعی از مخلوقات را بر آن نقش زدند و تخت سلطنتی خود را بر روی آن گذاشت و سمت راست خود صد کرسی برای بطریقها و در سمت چپ صد کرسی برای هرقلها [بطریق و هرقل، نام دو منصب از مناصب بزرگان روم است] قرار داد و در پیش رویش چهارصد تن از نزدیکان وی بر روی سکوهایی از طلا و نقره میایستادند؛ و از فرزندان سه تن را برگزیده بود و در راست خود مینشاند و از فرزندان پادشاهان هم سه تن را برگزیده بود و در سمت چپ خود مینشاند و هیچ کاری را بدون مشورت آنان انجام نمیداد و چنین بود که در هر روزی که در جایگاهش مینشست سه غلام از در مجلس وارد میشدند و در دست یکیشان جامی از طلا مملو از مشک بود و در دست دومی جامی از طلا پر از گلاب؛ و در دست سومی پرندهای بود.
یهودی گفت: آن پرنده چه رنگی بود؟
فرمود: رنگش سبز، و منقار و دو پایش قرمز بود، کوچکتر از کبوتر و بزرگتر از گنجشک؛ و آن غلام نزد پادشاه میایستاد و خطاب به آن پرنده فریادی میزد و با او سخنی میگفت و آن پرنده پرواز میکرد تا در جامی میرفت که گلاب بود و خود را کاملا در آن غوطه ور میساخت سپس بلند میشد و آن مشک را به بال خود برمیگرفت و آنگاه غلام سوم فریادی میزد و پرنده پرواز میکرد تا بالای سر آن پادشاه قرار میگرفت و خود را بشدت تکان میداد تا آن مشک و گلاب را بر روی وی بپاشد و این کار را تا مدتهای طولانی انجام می دادند.
در میان جماعت آنان، شش نفر از خوبان و داناترین اصحابش بودند که در مهربانی نسبت به هم همانند فرزندان یک مادر بودند و آن پادشاه بدانان اعتماد داشت و کارها را به سخن آنان اجرا میکرد و روالشان این بود که هر روز که از نزد پادشاه بیرون میآمدند نزد یکی از خودشان جمع میشدند و این نوبت بینشان دور میزد. تا اینکه یکبار به آن پادشاه خبری رسید از شورش فردی در سرحدات که قسمتهایی از مملکت وی را تصرف کرده است. پس پادشاه غمگین و نگران شد به طوری که علامت این ناراحتی در چهرهاش نمایان شد و اطرافیانش به خاطر ناراحتی وی بسیار ناراحت و غمگین شدند.
آن روز نوبت بزرگشان بود که نزد او گرد آیند و اسمش تلمیخا بود؛ وی برای پذیرایی از دوستانش انواع غذا و نوشیدنی و میوه و دسر آماده کرد و بستر نرمی برایشان پهن کرد و هنگامی که آنان بر وی وارد شدند آن غذاها را برایشان آورد و گفت: برادرانم از اینها بخورید و بیاشامید.
گفتند: چرا خودت نمی خوری؟
گفت: مسالهای پیش آمده که مرا از خوردن و آشامیدن انداخته است.
گفتند: تلمیخا! خودت میدانی که خوردن و آشامیدن بیتو برای ما صفایی ندارد.
گفت: برادرانم! بخورید چرا که مسالهای پیش آمده که اصلا نمیتوانم چیزی بخورم.
گفتند: تلمیخا مشکلت را بگو؛ اگر مریضیای هست همه ما در پزشکی سررشته داریم و اگر مطلب دیگری است سزاوار نیست که تو ناراحت باشی و ما بیخیال باشیم؛ پس جریان را بگو که چهبسا مطلبی که بر صاحبش بسیار سخت و سنگین آید اما دیگری بتواند بسهولت مشکل وی را حل کند
گفت: آنچه مرا از خوردن انداخته مطلبی است که امشب بدان فکر میکردم.
گفتند: خوب!
گفت: در مورد دقیوس میاندیشیدم؛ با خود میگفتم اگر دقیوس آن گونه که گمان میکند خداست نباید با وقایعی که رخ میدهد ناراحت و خوشحال شود و این چنین نگران شود؛ من به نظرم میرسد که او یکی همچون ماست: میخورد و میآشامد و قضای حاجت میکند و بلند میشود و مینشیند و سوار میشود و نیازمند اهل و عیال است و میخوابد؛ چگونه ممکن است دقیوس خدا باشد؟!
با خود فکر کردم و گفتم چه کسی مرا همچون جنینی درآورد و مرا در شکم مادرم از مایعی سفید آفرید و چه کسی مرا پرورش داد و غذایم داد وقتی که طفلی کوچک بودم و سپس از شیر گرفت و به نوجوانی و جوانی رساند و بعدا مرا میانسال و پیر میکند و سپس مرگی است که گریزی از آن نیست؟
باز با خود فکر کردم که کسی که بالای سر ما چنین سقفی را برافراشته که نه ستونی دارد و نه گیرهای و نه تکیهگاهی؛ و کسی که آن را با ستارگان درخشنده زیبا کرده و کسی که ماه و خورشید را به جریان انداخته و کسی که شب تار و روز روشن را میآورد و کسی که ابرها را به حرکت درمیآورد تا سرزمینها و آدمیان را از آن سیراب سازد و کسی که دانه را از دل خاک میرویاند همان است که ما و وی را آفریده است.
گفتم که دقیوس نیست مگر بشری همچون ما و بندهای از بندگان او، که خدای آسمانها او را پادشاهی بخشیده و نعمت فراوان و عمری دراز و لشکری کثیر و مالی عظیم به او داده اما وی کفر ورزیده و طغیان نموده و ادعای ربوبیت کرده و مردم را به خویش میخواند.
[با هم صحبتی کردند و نهایتا] گفتند: مطلب همین طور است که تو میگویی و فکر صحیح همین است که تو اندیشیدی؛ دقیوس کسی نیست جز یک عصیانگری که به خدای همه مخلوقات کفر ورزیده است؛ خدایی جز خدای آسمانها و زمین در کار نیست.
تلمیخا گفت: چکار کنیم برای کفر ورزیدن به وی و اطاعت کردن از خدای آسمان و زمین؟
گفتند: نمی دانیم، هر چه تو بگویی.
گفت: برای خودم و شما راهی جز فرار از دقیوس کافر به سوی خدای آسمان که هم ما و هم او را آفریده است، نمیبینم؟
گفتند: نظر خوبی است.
پس آن شب را خوابیدند و نیمه شب تلمیخا گفت: برادرانم برای پرستش پروردگارتان بیدار شوید! همگی «بپا خاستند و گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است هرگز غیر از او خدایی را نخوانیم که قطعا نامربوط گفتهایم اگر چنان کنیم.» (کهف/14) و بقیه شب را تا صبح به دعا و عبادت پروردگارشان پرداختند. صبح سوار اسبانشان شدند و از ترس دقیوس کافر بیرون شدند و یکسر تاختند تا سه میل از شهر دور شدند. تلمیخا گفت: از اسبها پیاده شوید تا ردپایتان مخفی شود؛ پس پیاده شدند و اسبها را رها کردند و پیاده به راه خود ادامه دادند تا جایی که پاهایشان خونین شد، زبان به شکوه گشودند و گفت: برادرانم این در راه خدا چیزی نیست. رفتند تا ظهر شد و بسیار تشنه شده بودند. مردی را دیدند که گوسفندانی را به چرا آورده بود. گفتند خوب است نزد وی رویم و سیراب شویم. به سراغش رفتند و گفتند: ای چوپان! آیا نزد تو اندکی آب یا شیر هست؟
گفت: به خدایم دقیوس که امروز نه آبی دارم و نه شیری.
گفتند: چوپان! دقیوس را خدا مخوان که او بندهای از بندگان خداست که خداوند به او نعمت بسیار و سلطنت و لشکر و مال داده اما او کفران ورزیده و راه جباران در پیش گرفته است.
چوپان گفت: کار شما عجیب است؛ در چهره شما قیافه پادشاهان میبینم و لباستان لباس پادشاهان است و سخنانتان این اندازه عجیب! به گمانم از خدای من دقیوس فرار کردهاید حکایتتان را بازگو کنید و راستش را بگویید.
گفتند چوپان! ما دینی را برگزیدهایم که برای ما دروغ گفتن روا نیست. من تلمیخا وزیر پادشاهم و اینان دوستانم هستند؛ ما در کار دقیوس اندیشیدیم و گفتیم اگر او واقعا خدا بود نباید دچار غم و نگرانی و خوشحالی میشد، نباید میخورد و میآشامید و میایستاد و مینشست و هیچ مصییبتی بر وی وارد میشد؛ چرا که خدا نمیتواند این چنین باشد. ای چوپان خدای تو هم همان کسی است که تو را آفرید در حالی که چیزی نبودی همان که روز روشن و شب تاریک را میآورد و ابرها را به حرکت درمیآورد تا با آنها بندگان و سرزمینها را سیراب سازد، همان که آسمانها و زمین و کوهها و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید! چوپان! دقیوس خدا نیست بلکه یک بنده کافر بیهودهکاری است که در قبال کسی که او را آفریده راه عصیان در پیش گرفته است.
چوپان گفت: آنچه در دل شما افتاد در دل من هم افتاده است. اکنون کجا میروید؟
گفتند میخواهیم از دقیوس کافر به سوی خدای آسمان فرار کنیم.
گفت: این گوسفندان امانتی برعهده من است، اندکی درنگ کنید تا اینها را به صاحبانشان برگردانم و من هم همراه شما شوم و با شما از دقیوس کافر به خدایی که ما را آفرید فرار کنم. پس درنگ کردند تا او گوسفندها را به صاحبانشان برگرداند و برگشت و با آنها به راه افتاد و دیدند سگ وی هم دنبالشان میآید.
به چوپان گفتند: این سگ تو ممکن است شبانگاه با صدایش ما را لو دهد. پس به طرف او سنگ انداختند و خود چوپان هم با شدت شروع به دور کردن او نمود و وقتی سگ چنین دید خداوند او را به زبان آنها به سخن گفتن درآورد و گفت: ای جماعت! دست از [طرد کردن] من بردارید! من شما را از دشمنانتان حراست خواهم کرد که من ایمان دارم به خدایی که شما و مرا آفرید.
چون این را شنیدند بسیار تعجب کردند و یقینشان به پروردگارشان افزون شد و به حرکت خود ادامه دادند تا شب آنها را در برگرفت.
یهودی گفت: بگو بدانم آن سگ چه رنگی بود و اسمش چه بود؟
فرمود: رنگ آن سگ ابلق در سیاه (راه راه سیاه و سفید) و اسمش قطمیر بود. هنگامی که شب آنها را در برگرفت تلمیخا گفت بیایید امشب در این کوه بگردیم شاید غاری یا دخمهای در آن بیابیم. پس، از آن کوه بالا رفتند و اسم آن کوه خلوس بود و مشغول حرکت بودند که بناگاه کهف [= غار بزرگ] ی دیدند از بهترین غارهایی که تاکنون دیده بودند و جلوی غار چشمهای از آب گوارا و درختانی سرسبز بود؛ پس از آن میوهها خوردند و داخل غار شدند تا بخوابند.
و خداوند ملکالموت را به سراغشان فرستاد و دستور داد که روحشان را در خواب قبض کند و خداوند به خورشید دستور داد «هنگامی که طلوع کند از غارشان راست را زیارت میکند؛ و هنگامی که غروب میکند از آنان در چپ جدا شود» (کهف/17) و خداوند دو فرشته را مامور آنها ساخت تا آنان را به پشت و جلو برگردانند.
چون برگشتِ اینان نزد پادشاه به درازا کشید وی با لشکری از یارانش به جستجوی آنان برآمد و رد آنها را پیدا کردند تا به بالای کوه آمدند و آنان را در غار دیدند که مرده بودند و گمان کردند که در خوابند. پادشاه گفت: اگر میخواستم شما را به چیزی بیش از عقوبتی که خود برای خویش رقم زدهاید عقوبت کنم نمیتوانستم، پس سنگ و آهک بیاورید و بر درب غار دیواری بسازید و چنین کردند و پادشاه گفت: به خدایتان بگویید که شما را از غضب من نجات دهد؛ و همچنان گمان میکردند که آنان خوابند.
پس چون سیصد و نه سال گذشت خداوند آنان را زنده کرد و نزدیک غروب خورشید بود. چون بلند شدند تلمیخا گفت: برادران امشب از عبادت پروردگارمان غافل شدیم. پس بلند شدند و از غار بیرون آمدند و دیدند از چشمه اثری نیست و درختان هم خشک شدهاند.
گفت: برادرانم! چه مدت در غار ماندهایم؟ «گفتند: یک روز یا کمتر از یک روز! گفت: پروردگارم داناتر است بدانچه» ماندهایم (کهف/19). همانا کار ما بس عجب دارد مگر میشود در یک شب چنین چشمهای فرو رود و چنان درختانی خشک شوند؛ اما در کار خدا هیچ چیز عجیب نیست.
گرسنگی بدانان فشار آورد و تلمیخا هنگامی که از شهر خارج میشدند میوههایی فروخته بود و پولش همراهش بود. گفت: چه کسی به شهر میرود و غذایی بخرد و البته همگیشان از دقیوس میترسیدند. تلمیخا گفت: من خودم میروم و خطاب به چوپان گفت که لباست را درآور تا من آنها را بپوشم تا مرا نشناسند. چنین کردند و تلمیخا به راه افتاد و در مسیرش از آبادیهایی تا کنون ندیده بود و ویرانههایی میدید که به یاد نمیآورد. با خود گفت شاید راه را اشتباه میروم. از شخصی پرسید مسیر به سمت افسوس کجاست؟
او گفت: افسوس در پیش روی توست.
پرسید: اسم پادشاهش چیست؟
او گفت: عبدالرحمن!
بر تعجب وی افزوده شد و چشمانش را مالید که نکند من در خوابم. سپس رفت تا به شهر رسید و دروازه شهر به گونهای متفاوت شده بود وبر سر در ورودی شهر دو پرچم نصب شده بود که بر آنها نوشته بود «لا اله الا الله عیسی رسول الله». تعجبش بیشتر شد. وارد شهر شد و مردمی را دید که انجیل میخواندند. از نانوایی سوال کرد: اسم این شهرتان چیست؟
گفت: افسوس.
گفت: پادشاهتان کیست؟
گفت: عبدالرحمن.
تلمیخا گفت: پس حتما من خوابم.
نانوا گفت: تو خواب نیستی و داری با من صحبت می کنی.
تلمیخا سکهای از سکههایی که نزدش بود را درآورد و به نانوا داد و گفت به اندازه این به من نان بده و عجله کن. نانوا آن را گرفت و نگاهش کرد و دید خیلی سکه بزرگی است و تابه حال چنین سکهای ندیده بود. مرتب یکبار به سکه نگاه میکرد و یکبار به تلمیخا. پرسید: اسمت چیست؟
گفت: تلمیخا.
گفت: تلمیخا! گمان میکنم گنجی یافتهای؛ یا مقداری از آن را به من بده وگرنه ...
تلمیخا گفت: اذیتم نکن! این سکهها پولی است که دیروز در ازای میوههایی که فروختم دریافت کردم که البته تا دیروز مردم این شهر پادشاهشان دقیوس را میپرستیدند.
نانوا گفت: من این حرفها را نمیفهمم. مرا در آن گنج شریک کن!
تلمیخا گفت: آقا ! من از اهل همین شهر هستم و غریبه نیستم.
نانوا گفت: چه کسی تو را میشناسد؟
گفت: خیلیها ! و حدود صد نفر را نام برد که نانوا یکی از آنها را هم نمیشناخت.
نانوا عصبانی شد و گفت تو قطعا احمق هستی. گنجی پیدا کردهای و نمیخواهی چیزی از آن به من بدهی سپس اسم یک آدم کافر را میآوری که سیصد سال پیش مرده! و با وی درگیر شد و مردم دورشان جمع شدند و آنها را نزد پادشاهشان بردند. پادشاه که آدم عاقلی بود پرسید مطلب چیست؟ گفتند یک مطلب عجیبی آوردهایم: این آدم و گنجی که با اوست.
پادشاه گفت: پیامبر ما حضرت عیسی ع به ما دستور داده که گنجی را برای خود برنداریم مگر اینکه خمس آن را بدهیم؛ پس خمس آن را پرداخت کن و بقیهاش برایت حلال است.
گفت: ای پادشاه! اندکی صبر کن و در کار ما تامل نما ! من مردی از مردم این شهر هستم. دیروز میوهای فروختم و پولش را گرفتم.
پادشاه گفت: آیا از اهل این شهر کسی را میشناسی؟
گفت:بله، فلانی و فلانی و ... حدود صد نفر را نام برد که یکی را نمیشناختند.
پادشاه گفت: ای آقا ! اینها اسامی یک عده کافر است و از اسمهای ما نیست. تو در این شهر خانهای داری که آن را بشناسی؟
گفت: بله.
گفت: پس با هم برویم و آن را نشانمان بده.
با هم به راه افتادند و مردم هم در پی آنان روان شدند تا به باشکوهترین خانه شهر رسیدند و گفت: پادشاه این خانه من است اما بعد از من تغییرش دادهاند. پادشاه در زد و پیرمردی که از فرط پیری ابروانش روی چشمانش آمده بود در را باز کرد و گفت: چه چیزی پادشاه را به در منزل ما آورده است؟
گفت: چیز عجیبی آوردهایم: این آدم گمان میکند که اینجا خانه اوست.
پیرمرد عصبانی شد و گفت: اسمت چیست؟ این خانه را من از پدرم و او از جدم به ارث برده است.
گفت: اسم من تلمیخاست!
گفت: پسرِ کی؟
گفت: پسر قسطنطین.
بناگاه پیرمرد بلند شد و وی را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن دست و پایش کرد و گفت: این جدِ پدرم است؛ به خدای عیسی سوگند اینها از دقیوس کافر به سوی خدای آسمانها و زمین فرار کردند.
پادشاه و بقیه مردم هم جلو آمدند و در حالی که همه میگریستند شروع کردند به در آغوش گرفتن و بوسیدن وی. سپس پادشاه گفت: بقیه دوستانت چه کردند؟
گفت: آنها در کوهند.
گفت: ما را نزد آنها ببر.
همه سوار بر مرکبها شدند و به راه افتادند تا به کوه رسیدند. تلمیخا گفت شما اندکی در اینجا درنگ کنید تا آنها را از داستان دقیوس و مرگ او و حکایت مردم این شهر باخبر کنم که اگر آنها جماعت شما را ببینند ممکن است گمان کنند دقیوس بدانها دست یافته است. پس آنها ماندند و تلمیخا به تنهایی سراغ دوستانش رفت.
وقتی بر آنها وارد شد گفتند الحمدلله که خدا تو را از شر دقیوس کافر حفظ کرد.
تلمیخا گفت: دقیوس را رها کنید. چقدر اینجا مانده ایم؟
گفتند یک روز یا کمتر.
گفت: بلکه «سیصد سال، و نه سال افزودند» (کهف/25) و دقیوس مرده و خداوند پیامبری مبعوث کرده و او را به نزد خود برده و اینان اهل این شهرند که نزد شما آمدهاند.
گفتند: تلمیخا ! آیا میخواهی در میان این مردمان زنده بمانی؟
گفت: نه!
گفتند تلمیخا! دستانت را بلند کن و ما هم دستانمان را بلند میکنیم؛ و گفتند: پروردگارا ! به حق این عجایبی که به ما نشان دادی و ما را بعد از مرگمان زنده کردی از تو میخواهیم که روح ما را بگیری و ما را هرچه سریعتر نزد خودت در به بهشت ببری. و سخنشان تمام نشده بود که روحهایشان قبض شد.
آن پادشاه و مردم مدتی طولانی منتظر ماندند؛ وی به یارانش گفت: بروید ببینید چه شد. آنها آمدند و دیگر آنان را [زنده] نیافتند. پادشاه گفت: این عبرتی بود که خداوند به شما نشان داد؛ پس مسجدی در اینجا بنا کنیم. در آن شهر حکمران دیگری هم بود که کافر بود و مخالفت کرد و بین دو گروه نزاعی شدید درگرفت و مسلمانان [= موحدان به شریعت حضرت عیسی ع] پیروز شدند و بر آنان مسجدی بنا کردند و این همان است که فرمود « آنان که بر کارشان غلبه یافتند گفتند قطعا بر آنان مسجدی برخواهیم گرفت.» (کهف/21)
پس آن یهودی بلند شد و اسلام آورد و گفت: شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و اینکه محمد ص رسول الله است و تو داناترینِ اصحاب محمد ص و سزاوارترین آنها بدین امر هستی.
متن روایت و پاورقی ها در سایت
http://yekaye.ir/ashaab-e-kahf-review/
ادامه جمعبندی در برگه بعد
[1] .
[2] . ..