1050) سوره واقعه (56) آیه 83 فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُوم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
1050) سوره واقعه (56)
آیه 83 فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ
8-11 ربیع الثانی
ترجمه
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
نکات ادبی
فَلَوْ لا
در بحث از آیه 57 همین سوره درباره حرف «لو» به تفصیل توضیح داده شد که حرف «لو» وقتی بتنهایی بیاید غالبا ادات شرط است که- درست برخلاف «إن» شرطیه که امکان وقوع امری را میرساند- امتناع وقوع امری را به جهت امر دیگری افاده میکند؛ اما وقتی بعد از حرف «لو» حرف دیگری بیاید که معنای ترکیبیشان لحاظ میشود؛ و در این میان وقتی به صورت «لو + لا» یا «لو + ما» ( «لو لا» 74 بار و «لو ما» فقط یکبار در قرآن کریم به کار رفته است) باشد:
1. این ترکیب وقتی دلالت بر شرط دارد که بر جمله اسمیه وارد شود؛ که در این صورت امتناع موضوعی را به جهت غیر آن افاده میکند و غالبا خبر آن محذوف است؛ مثلا: «فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَکُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرین» (بقره/64) یا «لَوْ لا أَنْتُمْ لَکُنَّا مُؤْمِنین» (سبأ/31)
2. اما وقتی بر فعل وارد شود، دیگر در معنای شرط نیست؛ بلکه برای تشویق یا توبیخ است، شبیه حرف «ألا»؛ یعنی:
- یا دلالت بر تحضیض (تشویق) دارند که در این صورت فعل باید مضارع باشد: «لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُون» (نمل/46) «لَوْ ما تَأْتینا بِالْمَلائِکَةِ إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقین» (حجر/7)؛ ویا اگر لفظش ماضی است در تاویل مضارع به کار رفته باشد؛ مانند: «لَوْ لا أَخَّرْتَنی إِلى أَجَلٍ قَریبٍ فَأَصَّدَّقَ وَ أَکُنْ مِنَ الصَّالِحین» (منافقون/10) «نَحْنُ خَلَقْناکُمْ فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ» (واقعه/57)
- یا دلالت بر تندیم (پشیمان کردن) و توبیخ دارد؛ که در این صورت با فعل ماضی میآید: «فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إیمانُها إِلاَّ قَوْمَ یُونُسَ» (یونس/98)
- که البته گاه این تشویق و یا توبیخ در واقع یک نحوه معنای استفهام انکاری یا امتناع دارد؛ که در این موارد دیگر نمیتوان «ألا» را جایگزین آنها کرد؛ مثلا: «وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ مَلَک»
جلسه 1024 http://yekaye.ir/al-waqiah-56-57/
اکنون در خصوص این آیه باید گفت که این آیه هم از مصادیق حالتی است که بعد از آن فعل بیاید و به معنای تحضیض (تشویق) است؛ زیرا حرف «اذا» همواره متعلق به یک فعل است که اینجا محذوف است و فعلی که بعد از «لولا» در فرازهای بعد میآید، بر آن دلالت میکند یعنی «ترجعونها» در آیه «فَلَوْ لا إِنْ کُنْتُمْ غَیرَ مَدِینِینَ تَرْجِعُونَها» (واقعه/86-87) یعنی تقدیر کلام این است که «فلولا ترجعونها اذا بلغت الحلقوم» (مجمع البیان، ج9، ص340[1])
بَلَغَتِ
قبلا بیان شد که ماده «بلغ» در اصل به معنای وصول [= رسیدن] به چیزی و بلکه، به پایان مقصد و منتهای کاری رسیدن است. برخی معتقدند که این ماده در مورد مشرف شدن [نزدیک شدن] بر پایان کار هم به کار می رود؛ اما عده ای با این سخن مخالفت کرده، و معتقدند اساسا تفاوت اصلی این ماده با ماده «وصل» در این است که در «بلغ» باید به نهایی ترین حد شیء برسد و «ابلاغ» اقتضای شدیدتری برای «رسیدن» دارد؛ تا حدی که برخی گفته اند ابلاغ همان مرحله نهایی رسیدن شیء به انتهاست و تعبیر «ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ، توبه/6) از همین باب است.
کلمه «بَلَاغ» گاه به معنای «تبلیغ» (رساندن چیزی و مطلبی به دیگران) به کار می رود ( هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ، إبراهیم/52 ؛ فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ وَ عَلَیْنَا الْحِسابُ، رعد/40) و گاه آن را به معنای «کفایت» دانسته اند مانند «إِنَّ فِی هذا لَبَلاغاً لِقَوْمٍ عابِدِینَ، أنبیاء/106).
گفتیم ماده «بلغ» به ماده «وصل» (وصول، رسیدن) و ماده «ادی» (اداء، ادا کردن) نزدیک است. تفاوتش با ماده وصل بیان شد؛ تفاوت ابلاغ با ادا کردن هم در این است که در «ادا» کردن تاکید بر این است که مطلب آن گونه که سزاوار است برسد، اما در «ابلاغ» رساندن چیزی است که در آن نوعی فهماندن هم در کار باشد، و «بلاغت» هم از همین ماده است و به معنای «رساندن معنا به نفس است در بهترین صورت ممکن».
جلسه 413 http://yekaye.ir/al-anbiaa-21-106/
حدیث
1) ابو بصیر گوید: از امام صادق ع درباره معنای سخن خداوند متعال که فرموده است: « پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید و شما در این هنگام مینگرید؛ و ما به او از شما نزدیکتریم ولیکن نمىبینید؛ پس چرا اگر شما مجازات شدنى نیستید؛ او را برنمیگردانید، اگر راست مىگویید» (واقعه/83-86) پرسیدم.
فرمود: هنگامى که جان در حال احتضار به حلقوم رسد و شخص مومن باشد، مقام و منزل خود را در بهشت مىبیند و مىگوید: مرا به دنیا باز گردانید تا آنچه را دیدم براى اهل دنیا خبر دهم، پس گفته مىشود: راهى براى آن نیست.
الزهد، ص84؛ الکافی، ج3، ص135؛ من لا یحضره الفقیه، ج1، ص136
النَّضْرُ بْنُ سُوَیْدٍ عَنْ یَحْیَى الْحَلَبِیِّ عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ عَنْ أَبِی بَصِیرٍ قَالَ:
قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع مَا مَعْنَى قَوْلِ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ؛ وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ؛ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ؛ فَلَوْ لا إِنْ کُنْتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ؛ تَرْجِعُونَها إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ»؟
قَالَ: إِنَّ نَفْسَ [النَّفْسَ] الْمُحْتَضَرِ إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَ کَانَ مُؤْمِناً رَأَى [أُرِیَ] مَنْزِلَهُ فِی [مِنَ] الْجَنَّةِ فَیَقُولُ رُدُّونِی إِلَى الدُّنْیَا حَتَّى أُخْبِرَ أَهْلَهَا [أَهْلِی] بِمَا أَرَى فَیُقَالُ لَهُ لَیْسَ إِلَى ذَلِکَ سَبِیل.
تدبر
1) «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
در نکات ادبی اشاره شد که تحضیض «اذا» همواره متعلق به یک فعل است که اینجا محذوف است و فعلی که بعد از «لولا» در فرازهای بعد میآید، بر آن دلالت میکند یعنی «ترجعونها» در آیه 87 یعنی تقدیر کلام این است که «فلولا ترجعونها اذا بلغت الحلقوم» (مجمع البیان، ج9، ص340)؛ یعنی پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد] او را برنمیگردانید.
از آیه بعد معلوم میشود که این آیه خطاب به کسانی است که دور محتضر نشستهاند؛ و اگرچه با توجه سیاق آیات میتوان آن را خطاب به کفار و منکران معاد دانست (که اگر راست میگویید و واقعا امور دست خودتان است و دست خدا نیست، پس مانع رفتن این محتضر شوید) اما میتواند عام باشد و هشداری باشد به همه ما - چنانکه در حدیث 1 هم با معنای عام در نظر گرفته شده است- یعنی مواظب باشید که زمانی هست که جان به لب میرسد و ما که در انجام همه اموراتمان دلبسته این و آن بودیم میبینیم که دیگر کاری از دست هیچکس برای ما ساخته نیست و هیچکس نمیتواند ما را برگرداند.
2) «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
در تدبر قبل اشاره شد که یک احتمال بسیار قوی در خصوص این آیه این است که به قرینه آیه87 کلمه «ترجعونها» محذوف است و آیه میفرماید «پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد] او را برنمیگردانید.»
اما باید افزود که قوت احتمال مذکور به گونهای نیست که باب سایر احتمالات برای معنای این آیه را ببندد. بویژه اگر توجه کنیم که «چرا حذف رخ داد»؟ یعنی ظاهرا یکی از اموری که ظرفیت قبول معانی متعدد برای یک عبارت را زیاد میکند این است که امری که به لحاظ ساختاری حضورش در عبارت لازم است، محذوف شود؛ الان فعلی که بعد از لولا باید بیاید و عبارت «اذا ...» بدان متعلق شود محذوف است.
به علاوه که فاعل «بلغت» هم محذوف است؛ یک احتمال قوی (به قرینه آیه بعد: «و انتم تنظرون») این است که منظور شخص ثالت باشد؛ اما آیا این احتمال محال است که منظور خود مخاطب باشد و این آیه هشداری باشد به مخاطب برای جدی گرفتن آن لحظهای که جانتان به لب میرسد؛ که در این صورت مقصود از آیه بعد، نه نگاه شما به محتضر، بلکه خیره شدن نگاهتان در حین احتضار باشد؛ یا ...
با این توضیحات، این آیه ظرفیت معانی متعددی پیدا میکند که هرمعنایی میتواند هشداری متناسب با خود را به همراه داشته باشد. یک معنا همان است آن محذوف «ترجعونها» باشد؛ که هشدارش این است که به ضعف و مقهوریت خود تحت اراده الهی پی ببرید و معاد را انکار نکنید؛ اما احتمالات دیگر هم محال نیست؛ مانند اینکه:
الف. آن محذوف «تتوبون» باشد؛ یعنی چرا وقتی جان به لب رسید و حقیقت را دیدید توبه نکردید؛ که هشداری باشد به اینکه زودتر برای توبه اقدام کنید زیرا زمانی خواهد آمد که چشمتان به روی حقیقت باز میشود اما دیگر توان و امکان توبه ندارید.
ب. آن محذوف «تقولون ما قلتم فی انکار البعث» باشد؛ یعنی چرا وقتی جانتان به لب رسید و مرگ را دیدید دیگر آن انکارهایی که نسبت به آخرت داشتید را نمیکنید؟ (مفاتیح الغیب، ج29، ص435-436[2])
ج. ...
3) «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
«آنگاه که به حلقوم رسید» یعنی وقتی که جان به لب آید.
آیا این تعبیر دلالت نمیکند که روح انسان امری مجرد نیست؛ بلکه درون کالبد بدن است و هنگام قبض روح از این کالبد بیرون میآید؟ چند پاسخ میتوان داد:
الف. یک پاسخ کلاسیک این است که در اینجا اشارهای به کلمه «روح» نشده که قرار باشد چنین نتیجهای گرفته شود؛ بلکه به قرینه آیه «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ» آنچه به گلو رسد قلب است:
حکایت
در کتاب محفل الفردوس در احوالات ابن شریف الحسینی نور الله آمده است:
د و از کلمات مناسب این مقام است آنکه ملا عصمة اللّه که از مشاهیر فضلاى لاهور است روزى به خدمت ایشان آمده عرض کرد که این آیه کریمه که «إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ» دلالت بر آن مىکند که روح جسم باشد چه اگر مجرد باشد رسیدن آن را به حلقوم معنى نخواهد بود.
در جواب فرمودند که لفظ روح سبق ذکر نیافته تا ضمیر «بلغت» به آن راجع باشد بلکه ظاهر آن است که ضمیر راجع به «قلوب» باشد چنانچه در آیت دیگر واقع است که «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ» فبهت الذی کفر، کأنّه التقم الحجر.
الصوارم المهرقة فی نقد الصواعق المحرقة، فیضالإله، ص21[3]
اما به نظر میرسد که در این پاسخ بتوان مناقشه کرد؛ زیرا آیه مذکور ناظر به زندگی در همین دنیا و شدت ترسی است که بر آن افراد غلبه کرده است. البته ممکن است به این مناشقه چنین پاسخ داده شود که آن آیه نیز ناظر به مردن است؛ زیرا اشاره میکند در آن وضعیت هولناک، ترس چنان بر آنان مستولی شد که حالتشان شبیه حالت محتضر شد.
اما باز همچنان جای مناقشه میماند که تعبیر «قلب» در همان آیه به چه معناست؟ مگر در لحظه مرگ و برای شخص محتضر، همین قلب صنوبریشکل به حلقوم میرسد؟
ب. یک پاسخ این است که این جمله را جملهای کنایی و استعاری بدانیم؛ که دارد شدت سختی و اضطرابی که شخص محتضر بدان گرفتار شده را بیان میکند؛ گویی بقدری فشار وارد بر شخص محتضر شدید است که گویی قلب وی که در حالت عادی جایش درون سینه است تا حلقوم شخص بالا میآید؛ شبیه تعبیر فارسی «جان به لب رسیدن».
ج. در عین حال، شاید همین سوال زمینهای شود برای تحقیق بیشتر درباره حقیقت نفس و روح آدمی. یعنی آیا وقتی میگوییم روح مجرد است، بیشتر یک معنای سلبی گفتهایم (همین قدر که «مادی» نیست) یا واقعا سخن ایجابیای مد نظر داشتهایم. بویژه اگر توجه کنیم که در ادبیات فلسفی، نفس مجرد تام شمرده نمیشود و حیث نفس، حیث تعلق تدبیری به بدن است؛ و تفاوت واقعیتی به نام نفس با واقعیتی به نام عقل را در این میدانند که عقل مجرد تام است اما نفس تعلق به بدن دارد.
برای تامل بیشتر:
نکته روششناسی درباره معنای «مجرد»
به نظر میرسد کلمه «مجرد» که یکی از کلمات رایج در فلسفه است معنای کاملا دقیق و محصلی ندارد. همه میدانیم قویترین تقسیم، تقسیم ثنایی عقلی است؛ که دو قسم آن قسیم همدیگر و جامع مقسماند؛ و این تقسیم در دقیقترین حالتش آنجایی است که دو قسم مورد نظر «چیزی» و «نقیض چیزی» باشد؛ مثلا اگر بگوییم هر چیزی یا انسان است یا لاانسان؛ تقسیم دقیق عقلی به کار بردهایم. اما این تقسیم این گونه چیزی بر دایره معرفتی ما نمیافزاید؛ و اگر هر دو قسم دو مفهوم ایجابی باشد بر معرفت میافزاید. مثلا به جای اینکه گفته شود در عالم خارج، هر چیزی یا موجود است یا لاموجود؛ گفته شود در عالم خارج، هر چیزی یا موجود است یا معدوم. یا به جای اینکه گفته شود در عالم اعداد طبیعی، هر عددی یا قابل انقسام بر دو است یا قابل انقسان بر دو نیست، گفته شود در عالم اعداد طبیعی، هر عددی یا زوج است یا فرد.
اکنون میافزاییم که جذابیت چنین تقسیمهایی بقدری است که ذهن ما مایل است هرجا یک قسم جدیدی در قبال قسم قبلی کشف کرد سریع آن را در یک قالب ثنایی ایجابی ارائه دهد که این زمینهساز بسیاری از مغالطات شده است. مثلا یکبار وقتی در برابر مفهوم جزیی حسی به مفهوم کلی رسیدند نام آن را «معقول» گذاشتند و هر ادراک کلی را دارای مابهازای جزیی حسی دانستند. قرنها گشذت تا پی بردید این مفاهیم کلی که «لامحسوس» بودند منحصر در آن دسته که سابقه محسوس دارند نیستند و تعبیر «معقول ثانی» را وارد ادبیات فلسفه کردند؛ یعنی مفهوم «معقول اولی» یک مفهوم واقعا ایجابی شد اما «معقول ثانی» هر آن مدرَک کلیای بود که «لامحسوس» بود و «لامعقولِ دارای ما به ازاء». قرنها گذشت تا متوجه شدند که این مجموعهای که نامش را «معقول ثانی» گذاشتهاند کاملا یکدست نیست؛بلکه فقط در آن دو وصف سلبی مذکور مشترکاند؛ و اینجا بین معقول ثانی منطقی و فلسفی تفکیک کردند؛ [و گمان حقیر این است که «معقول ثانی منطقی» واقعا یک مفهوم ایجابی است؛ اما «معقول ثانی فلسفی» هم هنوز یک مجموعه امور ناهمگن است که ویژگی مشترکشان این است که نه محسوساند؛ نه معقول اولی و نه معقول ثانی منطقی.]
به همین منوال، به نظر میرسد کلمه «مجرد» هم بیش از اینکه دلالت بر یک معنای معین داشته باشد، ایجابیشدهی یک مفهوم سلبی «غیرمادی» است؛ اما آیا عرصه غیر ماده یک عرصه یکدست است یا واقعیتهای بسیار متنوعی در آن حضور دارند که گاه شباهت این واقعیتها به همدیگر کمتر از شباهت برخی از آنها به واقعیت مادی است. شاید از مهمترین گامها در این زمینه، پی بردن به واقعیات عالم مثال بود که تعبیر گمراهکننده «نیمه مجرد- نیمه مادی» را بر آن اطلاق کردند.
در اینکه روح انسان از جنس اشیای فیزیکی و مادی متداول نیست و با بدن انسان تفاوتهایی دارد بحثی نیست؛ اما آیا با گفتن اینکه «روح» مجرد است، آیا واقعا همان جمله فوق «روح از جنس اشیای فیزیکی و مادی» نیست را تکرار کردهایم یا به درکی از یک واقعیت جدید رسیدهایم؟ آیا واقعا یک عالم به نام عالم مجردات داریم که تمام آنچه مادی نیست با لااقل برخی ویژگیهای ایجابی مشترک در آنجا حضور دارند؛ یا این کلمه میتواند یک لفظ تهی از محتوا (صرفا عنوان مشیر) باشد برای اشاره به وادیای که واقعیات کاملا متفاوت (که گاه تفاوت برخی از آنها با هم، از تفاوت برخی از آنها با واقعیات مادی بیشتر است) در کارند؛ و ادعای ویژگیهای ایجابی مشترک بین واقعیات «مجرد» شبیه آن است که برای واقعیاتی که مصداق «لا انسان» هستند ویژگیهای ایجابی مشترک قائل شویم؟
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
«فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»
پس چرا آنگاه که به حلقوم رسید [= جان به لب آمد]؛
توضیح
[1] . «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ» العامل فی إذا محذوف یدل علیه الفعل الواقع بعد لو لا و هو ترجعونها فی «فَلَوْ لا إِنْ کُنْتُمْ غَیرَ مَدِینِینَ تَرْجِعُونَها» و جواب الشرط أیضا هو مدلول قوله فلو لا ترجعونها و لو لا هذه للتحضیض بمعنی هلا و لا یقع بعدها إلا الفعل و یکون التقدیر فلو لا ترجعونها إذا بلغت الحلقوم فلو لا أن کنتم فکرر لو لا ثانیا لطول الکلام.
[2] . و قوله تعالى: فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ أی لم لا یقولون عند الموت و هو وقت ظهور الأمور و زمان اتفاق الکلمات، و لو کان ما یقولونه حقا ظاهرا کما یزعمون لکان الواجب أن یشرکوا عند النزع، و هذا إشارة إلى أن کل أحد یؤمن عند الموت لکن لم یقبل إیمان من لم یؤمن قبله، فإن قیل: ما سمع منهم الاعتراف وقت النزع بل یقولون: نحن نکذب الرسل أیضا وقت بلوغ النفس إلى الحلقوم و نموت علیه؟ فنقول: هذه الآیة بعینها إشارة و بشارة، أما الإشارة فإلى الکفار، و أما البشارة فللرسل، أما الإشارة و هی أن اللَّه تعالى ذکر للکفار حالة لا یمکنهم إنکارها و هی حالة الموت فإنهم و إن کفروا بالحشر و هو الحیاة بعد الموت لکنهم لم ینکروا الموت، و هو أظهر من کل ما هو من مثله فلا یشکون فی حالة النزع، و لا یشکون فی أن فی ذلک الوقت لا یبقى لهم لسان ینطق، و لا إنکار بعمل فتفوتهم قوة الاکتساب لإیمانهم و لا یمکنهم الإتیان بما یجب فیکون ذلک حثا لهم على تجدید النظر فی طلب الحق قبل تلک الحالة، و أما البشارة فلأن الرسل لما کذبوا و کذب مرسلهم صعب علیهم، فبشروا بأن المکذبین سیرجعون عما یقولون، ثم هو إن کان قبل النزع فذلک مقبول و إلا فعند الموت و هو غیر نافع، و الضمیر فی بَلَغَتِ للنفس أو الحیاة أو الروح، و قوله: وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ تأکید لبیان الحق أی فی ذلک الوقت تصیر الأمور مرئیة مشاهدة ینظر إلیها کل من بلغ إلى تلک الحالة، فإن کان ما ذکرتم حقا کان ینبغی أن یکون فی ذلک الوقت، و قد ذکرنا التحقیق فی حِینَئِذٍ فی قوله: یَوْمَئِذٍ [الطور: 11] فی سورة و الطور و اللفظ و المعنى متطابقان على ما ذکرنا لأنهم کانوا یکذبون بالرسل و الحشر، و صرح به اللَّه فی هذه السورة عنهم حیث قال: إنهم کانُوا یُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِیمِ وَ کانُوا یَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا [الواقعة: 46، 47] و هذا کالتصریح بالتکذیب لأنهم ما کانوا ینکرون أن اللَّه تعالى منزل لکنهم کانوا یجعلون أیضا الکواکب من المنزلین، و أما المضمر فذکره اللَّه تعالى عند قوله: أَ فَرَأَیْتُمُ الْماءَ الَّذِی تَشْرَبُونَ [الواقعة: 68] ثم قال: أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ [الواقعة: 69] بالواسطة و بالتفویض على ما هو مذهب المشرکین أو مذهب الفلاسفة. و أیضا التفسیر المشهور محتاج إلى إضمار تقدیره أ تجعلون شکر رزقکم، و أما جعل الرزق بمعنى المعاش فأقرب، یقال: فلان رزقه فی لسانه، و رزق فلان فی رجله و یده، و أیضا فقوله تعالى: فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ متصل بما قبله لما بینا أن المراد أنکم تکذبون الرسل فلم لا تکذبونهم وقت النزع لقوله تعالى: وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَیَقُولُنَّ اللَّهُ [العنکبوت: 63] فعلم أنهم کذبوا کما قال النبی صلى اللَّه علیه و [آله و] سلم: «کذب المنجمون و رب الکعبة» و لم یکذبوا و هذا على قراءة من یقرأ تکذبون بالتخفیف، و أما المدهن فعلى ما ذکرنا یبقى على الأصل و یوافقه: وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ [القلم: 9] فإن المراد هناک لیس تکذب فیکذبون، لأنهم أرادوا النفاق لا التکذیب الظاهر
[3] . ابن شریف الحسینی نور اللّه، و من الحرى بالذکر فی هذا المقام أن ملا عصمة اللّه أحد مشاهیر فضلاء لاهور (من عواصم بلاد الهند) قال یوما فی محضره الشریف: ان کریمة «إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ» (من سورة الواقعة) تدل على جسمیة الروح و تبطل القول بتجردها لان البلوغ و الحرکة الى الحلقوم و الحلق من شأن الجسم لا من شأن المجرد فأفاد و أجاب رحمه اللّه بأن کلمة الروح لیس لها سبق ذکر فی الآیة حتّى یرجع الضمیر المستتر فی «بلغت» الیها بل الظاهر أن الضمیر راجع الى (القلوب) کما وقعت فی الآیة الأخرى «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ» و بعد ذلک البیان أفحم القائل المغتر، و صار کملتقم الحجر.