سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1041) سوره واقعه (56) آیه 74 فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظیمِ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

1041) سوره واقعه (56) آیه 74

فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظیمِ

16-20 صفر 1441

ترجمه

پس به [با] نام پروردگارت که عظیم است تسبیح گوی! [یا: نام ... را منزه بدان]

نکات ادبی

فَسَبِّحْ

قبلا بیان شد که در مورد ماده «سبح» برخی گفته‌اند این ماده در اصل بر دو معنا دلالت می‌کند: یکی از جنس عبادت، چنانکه به نماز مستحبی «سُبحه» می گویند و تسبیح هم منزه دانستن خداوند است از هر بدی‌ای؛ و دومی از جنس سعی و تلاش، چنانکه السَّبْح و السِّباحة به معنای غوطه‌ور شدن و شنا کردن در آب است.

در مقابل دیگران خواسته‌اند این دو معنا را بهم برگردانند:

برخی گفته‌اند اصل معنای این ماده، حرکت سریع در آب یا هواست (شنا کردن و شناور شدن) و به همین جهت، به حرکت ستارگان در آسمان، «سَبَحَ» گفته شده است: «کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ‏» (أنبیاء/33) و این تعبیر در مورد اسبانی که با سرعت و روان حرکت می‌کنند «وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً» (نازعات/3) نیز گفته می‌شود؛ و در آیه «إِنَّ لَکَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَویلاً» (مزمل/7) هم منظور حرکت سریع در انجام کارهاست. بر این اساس، تسبیح که به معنای تنزیه خداوند متعال است، در اصل به معنای حرکت سریع در عبادت خداوند متعال بوده، و بر مطلق عبادات قولی و فعلی به کار رفته است.

در طرف مقابل برخی گفته‌اند اصل این معنا «حرکت در مسیر حق بدون هرگونه انحراف» یا «بر حق بودنی کاملا منزه از هر نقطه ضعف» بوده، و در آن دو مفهوم «در مسیر حق بودن» و «از ضعفی دور بودن» در آن لحاظ شده است؛ و اینکه در مورد شنا و غوطه‌ور شدن یا حرکت اسبها یا کثرت اعمال انسان به کار می‌رود همگی مصادیقی از این باب است که متناسب با موضوع بحث بوده است؛ مثلا در معنای شنا کردن آن حرکتی است که نظم و سیر معنی دارد و از انحراف و .. دور است؛ و ...؛ و تفاوت «سَبْح» و «تَسْبِیح» در این است که اولی فعل لازم است و بر جریان و تنزه طبیعی شیء دلالت می‌کند؛ اما دومی متعدی است و بر اینکه چیزی را در جریان قرار دهیم و او را تنزیه کنیم، می‌باشد.

این ماده و مشتقاتش 92 بار در قرآن کریم به کار رفته است.

جلسه 452 http://yekaye.ir/al-muzzammil-73-7/

بِاسْمِ: ب + اسم
«ب»

حرف «باء» به لحاظ جایگاه نحوی می‌تواند:

الف. باء زایده و برای تاکید باشد (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص230[1]) و موید این تحلیل؛ وجود تعبیر «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى» (اعلی/1) که بدون «ب» آمده است؛

ب. «باء» استعانت باشد (مانند: الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَم‏؛ علق/4)؛ که در این صورت یا متعلق است به خود «سبح»، که ‌یعنی با استعانت از اسم رب تسبیح بگوی (المیزان، ج‏19، ص136[2])؛ و یا متعلق است به محذوف که آن محذوف حال برای تسبیح باشد؛ مثلا «سبح متبرکا باسم ربک» (إعراب القرآن و بیانه، ج‏9، ص443[3]) یا «سبح مبتدئا باسم ربک (مفاتیح الغیب، ج‏29، ص424[4])

ج. باء ‌مصاحبت (به معنای «مع») باشد (مانند یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَکاتٍ عَلَیْک‏؛ هود/48)؛ که در این صورت بدین معناست که همراه با اسم پروردگارت تسبیح بگوی؛ یعنی هرجا اسم پروردگارت می‌آید آن را با تسبیح همراه کن.

د. باء ‌ملابست باشد (المیزان، ج‏19، ص136) (مانند أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتابَ بِالْحَق‏؛‌بقره/213) که همان معنای باء مصاحبت را دارد اما به نحو لطیف‌تر، مثل تفاوت «دو شخص همراه و مصاحب» با «یک شخص و لباسش».

ه. باء تعدیه [باء نقل] باشد از این جهت که منزه دانستن اسم کسی منزه دانستن خود اوست (المیزان، ج‏19، ص136) (مانند: ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ؛ بقره/17)؛ که در این صورت به لحاظ معنایی «اسم رب» مفعول است و بسیار شبیه حالت الف می‌شود؛ و گفته‌اند وقتی که تعلق مفعول به فعل کاملا واضح باشد (مثلا: ضربت زیدا) بدون حرف می‌آید و وقتی که کاملا خفی باشد حتما با حرف جر می‌آید (مثلا: ذهبت بزید) و وقتی بینابین باشد هر دو حالت جایز است (مانند سبحته و سبحت به، یا: شکرته و شکرت له)؛ و در اینجا چون تسبیح را معلق به اسم کرد و در حقیقت اسم در اینجا مقحم (هیچ‌کاره) است و تسبیح ناظر به خود رب است، پس این تعلق به فعل حالت خفاء‌پیدا کرده و مناسب است با حرف جر بیاید (مفاتیح الغیب، ج‏29، ص423[5])

و. ...

«اسْمِ»

اگر مبنای کسانی که اشتقاق کبیر را دارند و اصل کلمات را از دو حرف می‌دانند بپذیریم (که عموما حروف والی - یعنی حروف «و» «ا» «ی»- و حرف همزه را جزء‌حروف اصلی حساب نمی‌آورند) کلماتی که از ماده‌های «سمو»[6] (مثل «سماء»)، «وسم» (مثل «متوسمین»)، «سوم»[7] (مثل «سیماهم» و «تسیمون») و «سمم»[8] (مثل «سمّ» و «سموم») و «سئم» [یا: «‌سؤم»]  (مثل «یسئمون») و «أسم» (مثل «أسامه») را باید کاملا مرتبط با هم معنا کرد و از این رو، در خصوص کلمه «إسم» هم باید ارتباطش با همه اینها را لحاظ کرد [که در میان اینها، فقط آخرین مورد است که در قرآن هیچ مصداقی ندارد؛‌مگر اینکه «إسم» را از همین ماده بدانیم؛ که کسی یافت نشد که بدین سخن قائل شده باشد].

‌اما بر اساس مبنای رایج که سه حرف را محور ماده اصلی قرار می‌دهد در باب اینکه «إسم» مشتق از کدام ماده است عموم اهل لغت (مثلا: معجم مقاییس اللغه، ج‏3، ص99[9]؛مفردات ألفاظ القرآن، ص428[10]؛ المحیط فی اللغة، ج‏8، ص407[11]؛ المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم؛ 1068) بر این باورند که همزه ابتدایی «اسم» همزه وصل است و اصل این کلمه مشتق از ماده «سمو» است؛

فقط در این میان مرحوم مصطفوی در عین اینکه قبول دارد همزه ابتدایی «اسم» همزه وصل و برای تسهیل تلفظ است، بر این باور است که اصل «اسم» از کلمه «شما» در زبانهای آرامی و عبری وارد زبان عربی شده و ربطی به ماده «سمو» ندارد؛ و وقتی معرب شده حرف «ی» در انتهایش افزوده شده و شاهد این مدعا را این دانسته که کلمه «إسم» در زبان عربی ‌به صورتهای «سِم» و «سُم» و «سَم» و «أُسْم» هم بیان شده است. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص220[12] و ص225[13]) [چیزی که موضع ایشان را تضعیف می‌کند این است که ایشان خود «سمو» را هم از «شیما»ی آرامی می‌دانند و این شباهت «شیما» و «شما» کاملا می‌تواند شبیه شباهت «سمو» و «اسم» در عربی باشد؛‌ و شاهد ایشان هم برای مدعتیشان شاهد چندان قوی‌ای نیست.]

و البته در میان قدمای اهل کوفه بوده‌اند کسانی که اصل آن را از ماده «وسم» می‌دانستند؛ ‌اما این دیدگاه بشدت مورد نقد و طرد واقع شده است بدین بیان که اگر از این ماده بود باید اسم مصغر آن «وُسَیْمٌ» گفته می‌شد، نه «سُمَیّ»؛ و جمع آن به صورت «أَوْسَام» می‌آمد، نه «اسماء» (که از این جهت شبیه «قِنْو» و «أَقْناء» است) و «اسامی»؛ و نامیدن یک نفر را با تعبیر « وَسَمْتُهُ» بیان می‌کردیم نه «أَسْمَیْتُهُ» (الصحاح، ج‏6، ص2383[14]؛ المصباح المنیر، ج‏1، ص290[15]؛ تهذیب اللغة، ج‏13، ص79[16]؛ مجمع البحرین، ج‏1، ص230[17]). در 40 عنوان کتاب لغتی که در نرم‌افزارهای نور موجود است هیچیک بحث «اسم» را ذیل ماده «وسم» نیاورده‌اند و فقط یک مورد بود که ممکن است چنین برداشتی شود و آن هم کتاب ابن درید (م321) است (جمهرة اللغة، ج‏2، ص1074[18]) که به نظر می‌رسد سخن وی نیز از این باب است که دو حرف «س» و «م» را محور قرار داده و تمام مشتقات فوق را یک جا مورد بحث قرار داده، اگرچه در عنوان‌گذاری‌های متاخر این کتاب کلمه «اسم» ذیل «وسم» قرار گرفته است؛ در حالی که اگر این عنوان‌بندی‌ها و پاراگراف‌بندیهایی که توسط متاخرین روی کتاب انجام شده برداشته شود چنین برداشتی رخ نخواهد داد. (بویژه اگر اشتقاق کبیر را مبنا قرار دهیم بعید نیست سخن منسوب به کوفیان هم برقرار کردن نسبت بین «وسم» و «اسم» بوده باشد نه لزوما این را ذیل آن بردن.)

درباره معنای اصلی ماده «سمو» گفته‌اند دلالت دارد بر علو (معجم مقاییس اللغه، ج‏3، ص98[19]) و به تعبیر دیگر، دلالت دارد بر رفعت چیزی و شاخص و کاملا آشکار بودنش و علو آن نسبت بدانچه تحت آن است (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم؛ 1067) و از آنجا که «سماءِ» هر چیزی، به بالای آن گفته می‌شود (مفردات ألفاظ القرآن، ص427) برخی معتقدند که اصل ماده «سمو» هر آن چیزی است که رفعتی یافته و فوق چیز دیگر و محیط بر آن باشد؛ و از آنجا که در زبانهای آرامی و عبری و سریانی کلمه «شماء» به همین معنای «سماء» به کار رفته اجتمال دارد که این لفظ با همین معنا از آن زبانهای به زبان عربی وارد شده باشد. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص219-220[20])

در هر صورت به همین مناسبت فوقیت در معنای این ماده، کلمه «سماء» هم بر ابر (و حتی باران) اطلاق می‌شود (یُرْسِلِ السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً؛ هود/52؛ نوح/11) و هم بر سقف خانه؛ چنانکه در مقابل برای آسمان هم تعبیر سقف شده است (وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً؛ انبیاء/32) و برای پشت اسب (روی اسب) نیز از «سماء الفرس» استفاده می‌شود و حتی به گیاهان نیز «سماء» می‌گویند  (معجم مقاییس اللغه، ج‏3، ص98؛ المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم؛ 1067)؛ و البته رایج‌ترین معنای آن همان آسمان است؛ و گفته شده که هر چیزی در مقایسه با آنچه پایین‌تر از آن است «سماء»و در مقایسه با آنچه فوق آن است «أرض»[21] است و آیه «اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَ»‏ (طلاق/12) را نیز بر همین حمل کرده‌اند؛ البته گفته‌اند «سماء» در معنای باران به صورت مذکر می‌آید[22] و جمع آن به صورت «أَسْمِیَة» است؛ اما «سماء» در مقابل «أرض» هم به معنای مفرد (فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ؛ دخان/29) و هم به معنای جمع (ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَ‏؛ بقرة/29) به کار می‌رود[23] ولو با ادات جمع هم جمع بسته می‌شود: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فیهِنَّ» (اسراء/44)؛ و این «سماء» مونث است: «وَ السَّماءَ بَنَیْناها بِأَیْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ» (ذاریات/47) «وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمیزانَ» (الرحمن/7) «إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ»‏ (انشقاق/1) «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ»‏ (انفطار/1)؛ هرچند گاه «مذکر» هم می‌آید: «السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ» (نازعات/79) (مفردات ألفاظ القرآن، ص427[24]) و البته برخی بر این باورند که «سماء» در مقابل «أرض» همواره مونث است و اگر آن را به عنوان سقف لحاظ کنند (در همین آیه اخیر) به صورت مذکر به کار می‌برند. (تهذیب اللغة، ج‏13، ص79[25])

با این اوصاف معلوم می‌شود که کلمه «سماء»[26] به کلماتی مانند «رفعت» و «ارتفاع»، «علو» «صعود» «رقی» و «فوق» نزدیک است؛ در تفاوت اینها گفته‌اند:

«رفعت» (ماده «رفع») نقطه مقابل «خفض» است و مستلزم زایل شدن از جایگاه پایینی است که قبلا در آنجا بوده است؛

«علو» وقتی است که فی نفسه و به خود شیء‌نگاه شود صرف نظر از مادون آن و یا جابجا شدنش و در آن یک معنای قهر و اقتدار نهفته است؛

«صعود» ناظر به جابجایی مکانی و مختص مکان است؛

«رقی»‌ صعودی است که تدریجی انجام شود؛

«فوق» هم ظرف مکان و نقطه مقابل «تحت» و صرفا ناظر به وصف شیء‌در مقایسه است؛‌نه وصفی برای خود شیء. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص220[27])

در هر صورت چنانکه اشاره شد اغلب اهل لغت «اسم» را برگرفته از ماده «سمو» گه به معنای علو و رفعت و بالاتر بودن است می‌دانند؛ «اسم» هر چیز آن چیزی است که ذات و خود آن چیز را با آن می‌شناسند و درباره چرایی این وجه تسمیه گفته‌اند که چون به وسیله آن است که ذکر و یاد مسمی (آن چیزی که این اسم اوست) بالا می‌آید و شناخته می‌شود (مفردات ألفاظ القرآن، ص428[28]؛ تهذیب اللغة، ج‏13، ص79[29]) و تاکید کرده‌اند که دلالت اسم بر مسمی دلالت اشاره است نه دلالتی توصیفی (شمس العلوم، ج‏5، ص3191[30]) [یعنی اگر مثلا اسم یک نفر «زیبا»‌ است معلوم نیست که واقعا شخص زیبابی باشد] و اساسا در تفاوت «اسم» و «لقب» و «صفت» گفته‌اند که اسم آن چیزی است که بر یک معنای مفرد دلالت دارد و دلالتش دلالت اشاره است همانند عَلَم و پرچمی که نصب می‌شود تا فقط دلالت بر صاحب خود کند؛ اما «لقب» آن اسمی است که شخص مورد نظر بعد از نامیده شدن اولش بدان معروف می‌شود؛ اما «صفت» (یا «وصف») آن چیزی است که توضیحی درباره شخص مورد نظر می‌دهد و می‌تواند متصف به صدق و کذب شود؛ در حالی که در مورد اسم صدق و کذب معنی ندارد. البته می‌توان گفت تعبیر «صحیح» و «درست» (در مقابل «غلط» و «نادرست») به دو معنا به کار می‌رود؛ یک در همین کاربرد اشاره‌ای که در این معنا می‌توان گفت که فلان اسم یا لقب برای فلانی صحیح یا غلط است (به این معنا که واقعا این اسم اوست یا خیر) و دیگری معنایی که یک نحوه مباینت از موصوف خود دارد و حالت حکایتگری از (نه فقط اشاره به) موصوف خود دارد و او را شرح می‌دهد و از این جهت است که قابلیت صدق و کذب پیدا می‌کند (الفروق فی اللغة، ص20-21[31])[32]

این مساله موجب شده که نه‌تنها بین مفسران بلکه بین اهل لغت هم بحث و بررسی‌های جدی‌ای در خصوص «اسماء» الله رخ دهد؛ که اسم در مورد خداوند به چه معناست؛ ‌بویژه که آیه‌ای هم در قرآن کریم است که از سویی تاکید می‌کند مشرکان آنچه غیر خدا می‌پرستند فقط اسمهایی بدون مسماست (أَسْماء سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما نَزَّلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطان‏؛ اعراف/71؛‌ یوسف/40؛‌نجم/23)؛ که به دلالت التزامی نشان می‌دهد که در خداوند اسم با مسمی مد نظر است؛ و از سوی دیگر به برخی از مشرکان می‌گوید اگر واقعا غیر از الله خدایی در کار است اسمشان را بگویید: «جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ» (رعد/33) ویا خداوند هیچ هم اسمی ندارد: «رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا» (مریم/65) و اغلب بر این باورند که اسم در مورد خداوند به معنای «صفت» ‌است و به همین ترتیب، برخی به این سمت کشیده شده‌اند که بگویند در برخی از کاربردهای اسم در قرآن هم منظور «صفت» ‌بوده [نه صرفا دلالت اشاره]؛ مثلا وقتی خداوند مشرکان را مذمت می‌کند که برای فرشتگان نام مونث می‌گذارند (إِنَّ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیُسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثى؛ ‏نجم/27) مقصود همین است که آنها را با وصف مونث و دختران خداوند می‌دانند (مفردات ألفاظ القرآن، ص428[33])؛ و بر این اساس چه‌بسا وقتی هم که در مورد حضرت یحیی گفته می‌شود آیا هم‌اسمی برای او سراغ داری (یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیى‏ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا؛ مریم/7)،‌ یکی از معانی‌اش این باشد که آیا کسی که دارای چنین صفاتی باشد سراغ دارید؟! (برای بحثی تفصیلی درباره اطلاق اسم بر خداوند و انواع آن در قرآن، ر.ک: التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص225-230[34])

ضمنا یکی از نکات بحث‌برانگیز درباره کلمه «اسم» این است که چرا در قرآن کریم هرف همزه ابتدایی آن هنگام اتصال به حرف «ب» در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» افتاده است. در واقع اینکه این همزه همزه وصل است بحثی ندارد؛ اما همزه وصل هنگام تلفظ ادا نمی‌شود نه اینکه در کتابت حذف شود؛ درباره چرایی این حذف از اخفش نقل شده که چون در لفظ حذف شده، در کتابت هم حذف شده: همچنین از فراء‌نقل شده که این حذف به خاطر کثرت استعمال بوده است؛ و نیز گفته شده که اصل در «اسم»، «سِمٌ» و «سَمٌ» بوده است، و اصل «بِسْم» ، «بِسِم» و «بِسُم» بوده که برای تخفیف کلام کسر و ضمه حذف شده است. (شمس العلوم، ج‏5، ص3191[35]) اما اشکالی که بر همه این تحلیلها وارد می‌شود این است که در خود مصحف این حذف در همه‌جا نیست؛‌ چنانکه در آیه حاضر در مصحف عثمانی به حرف الف ثبت شده است.

این ماده وقتی به باب تفعیل می‌رود متعدی می‌شود به معنای «نامیدن» است: «إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ» (آل عمران/36) «إِنَّ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیُسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثى»‏ «نجم/27) «عَیْناً فیها تُسَمَّى سَلْسَبیلاً» (انسان/18) که اسم مفعول آن «مُسَمًّی» می‌شود که در اصل به معنای چیز ویا کسی است که اسم روی آن گذاشته شده است؛ اما در تمام 21 مورد کاربرد قرآنی این کلمه همواره وصف «أجل» قرار گرفته است (مثلا: إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلى‏ أَجَلٍ مُسَمًّى، بقره/282؛ ٍ ثُمَّ قَضى‏ أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ، انعام/2؛ لَکُمْ فیها مَنافِعُ إِلى‏ أَجَلٍ مُسَمًّى، حج/33) که به معنای زمانی است که دقیقا وقت آن معلوم است (مجمع البحرین، ج‏1، ص227) گویی آن زمان مشخصا نام برده شده است.

این ماده وقتی در وزن «فعیل» می‌رود (سمیّ) به معنای کسی است که هم اسم کس دیگر باشد «إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیى‏ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا» (مریم/7) (المحکم و المحیط الأعظم، ج‏8، ص625[36])؛ و گفته‌اند گاه به معنای مثل و شبیه به کار می‌رود و برخی از مفسران در خصوص همین آیه نیز همین احتمال را مطرح کرده‌اند (الکشاف، ج‏3، ص5[37])

ماده «سمو» (بنا بر اینکه «اسم» هم از همین ماده باشد) 493 بار در قرآن کریم به کار رفته است.

 

 

 

 

 


[1] . و التعبیر بالباء للتأکید و للتحقیق و التعیین فی موارد الحاجة الیها.

[2]. الباء للاستعانة أو الملابسة، و المعنى: فإذا کان کذلک فسبح مستعینا بذکر اسم ربک، أو المراد بالاسم الذکر لأن إطلاق اسم الشی‏ء ذکر له کما قیل أو الباء للتعدیة لأن تنزیه اسم الشی‏ء تنزیه له، و المعنى: نزه اسم ربک من أن تذکر له شریکا أو تنفی عنه البعث و الجزاء، و العظیم صفة الرب أو الاسم.

[3] . باسم متعلق بسبّح أو بمحذوف حال أی متبرکا و قیل اسم مقحم و العظیم صفة لربک.

[4] . یحتمل أن یقال: فسبح مبتدئا باسم ربک العظیم فلا تکون الباء زائدة.

[5]. فإن قیل: فعلى هذا فما فائدة الباء و کیف صار ذلک، و لم یقل: فسبح اسم ربک العظیم، أو الرب العظیم، نقول: قد تقدم مرارا أن الفعل إذا کان تعلقه بالمفعول ظاهرا غایة الظهور لا یتعدى إلیه بحرف فلا یقال: ضربت بزید بمعنى ضربت زیدا، و إذا کان فی غایة الخفاء لا یتعدى إلیه إلا بحرف فلا یقال: ذهبت زیدا بمعنى ذهبت بزید، و إذا کان بینهما جاز الوجهان فنقول: سبحته و سبحت به و شکرته و شکرت له، إذا ثبت هذا فنقول: لما علق التسبیح بالاسم و کان الاسم مقحما کان التسبیح فی الحقیقة متعلقا بغیره و هو الرب و کان التعلق خفیا من وجه فجاز إدخال الباء.

[6] . درباره این ماده قبلا بحث شده بود که چون خیلی ناقص بود اکنون کامل شد؛ در جلسه 221  http://yekaye.ir/baqare-2-31/

[7] . درباره این ماده قبلا بحث شد در جلسه 870 http://yekaye.ir/hood-11-83/

[8] درباره این ماده در آیه 42 همین سوره بحث شد: جلسه 1009 http://yekaye.ir/al-waqiah-56-42/

 

[18] . متن کتاب و عنوان‌گذاری‌هایش بدین صورت است:

س م- و- ا- ی‏

سمو

أسماء: اسم. و السَّماء: معروفة. و سَماء البیت: أعلاه. قال الشاعر (طویل) «و قالت سَماءُ البیت فوقک مُنْهَجٌ  / و لمّا تُیَسِّرْ أَحْبُلًا للرَّکائبِ‏»

سوم‏

و السَّوم من قولهم: دعه و سَوْمَه، أی دعه یعمل ما أراد. و السِّیماء و السِّیمیاء واحد، و هی علامة یُعْلِم بها الرجلُ فی الحرب. و منه قوله جلّ و عزّ: «مِنَ الْمَلائِکَةِ مُسَوِّمِینَ». و السَّوام: الراعیة من المال.

وسم‏

و الوَسْم: أثر النار فی الإبل و غیرها، و الحدیدة التی یؤثَّر بها مِیسَم، غیر مهموز. و الوَسیم من قولهم: رجل وَسیم بَیِّن الوسامة. و الاسم: کل شی‏ء سمّیته بشی‏ء فهو اسم له، و یقال: سِمٌ فی معنى اسم.

 

[20] . (شمیا) آرامیّة سماء.  (شما) آرامیّة اسم. (شمیت) أسماء. و التحقیق‏: أنّ الأصل الواحد فی هذه المادّة: هو ما کان مرتفعا فوق شی‏ء آخر محیطا به. و هذه اللغة کما ترى مأخوذة من الأرامیّة و السریانیّة و العبریّة، و تعرّبت بهیئة السماء و الاسم. فالهمزة فی الاسم للوصل، زیدت على المادّة المأخوذ منها، بعد حذف الیاء منها- شما، فأصل کلمة الاسم هو شما، لا الوسم و لا السموّ. ثمّ اشتقّت منها مشتقّات- کالتسمیة و التسمّی و غیرهما. فهذه المادّة غیر مادّة السماء المأخوذة من شمیا. و یمکن أن نقول بأنّ مرجع اللغتین الى مفهوم واحد، و هو ما ذکرنا من الارتفاع و الاحاطة فوق شی‏ء، فانّ الاسم کذلک یحیط بمسمّاه و یستقرّ المسمّى تحت عنوان الاسم و یدعى به.

[21] . درباره این ماده در آیه 4 همین سوره بحث شد: جلسه 971‌ http://yekaye.ir/al-waqiah-56-4/

[22].  هرچند دقیقا خلاف این هم نقل شده است؛‌مثلا فیومی (م770) می‌گوید:

سَمَا: (یَسْمُو) (سُمُوّاً) عَلَا وَ مِنْهُ یُقَالُ (سَمَتْ) هِمَّتُهُ إِلَى مَعَالِى الْأُمُورِ إِذَا طَلَبَ العِزَّ و الشَّرَفَ و (السَّمَاءُ) المُظِلَّةُ لِلْأَرْضِ قَالَ ابْنُ الْأَنْبَارِىِّ تُذَکَّرُ و تُؤَنَّثُ و قالَ الفَرَّاءُ التّذْکِیرُ قَلِیلٌ و هُوَ عَلَى مَعْنَى السَّقْفِ و کَأَنَّهَ جَمْعُ (سَمَاوَةٍ) مِثْلُ سَحَابٍ و سَحَابَةٍ و جُمِعَتْ عَلَى (سَمَاوَاتِ) و (السَّمَاءُ) الْمَطَرُ مُؤَنَّثةٌ لِأَنَّهَا فِى مَعْنَى السَّحَابَةِ و جمْعُهَا (سُمِىٌّ) عَلَى فُعُولٍ و (السَّمَاءُ) السَّقْفُ مُذَکَّرٌ و کُلُّ عالٍ (سَمَاءٌ) حتَّى یُقَالُ لِظَهْرِ الْفَرَسِ (سَمَاءٌ) و مِنْهُ یَنْزِلُ مِنَ (السَّمَاءِ) قَالُوا مِنَ السَّقْفِ. (المصباح المنیر، ج‏1،ص290)

[23] . اگر مستمسک راغب اصفهانی (م475) در اینکه کلمه «سماء» به صورت جمع هم به کار می‌رود فقط همین آیه باشد به نظر می‌رسد در این سخن می‌شود مناقشه کرد. در این صورت ظاهرا ایشان جمع بودن سماء را در سوره بقره از ضمیر «هن» در عبارت «فَسَوَّاهُنَ» استنباط کرده‌اند که بویژه اگر این تعبیر در کنار آیات «أَمِ السَّماءُ بَناها؛ رَفَعَ سَمْکَها فَسَوَّاها» (نازعات/27-28) قرار دهیم شاید مویدی برای آن برداشت به حساب آید؛ اما اگر آیه مذکور را کاملتر نگاه کنیم که می‌فرماید «ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماوات‏» (بقره/29) ‌بعید نیست این ضمیر جمع به مناسبت کلمه «سماوات» بعدی باشد؛ بویژه که در قرآن کریم مورد دیگری که «سماء» به صورت جمع به کار رفته باشد یافت نشد؛ و حتی در آیه «وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَکانَتْ أَبْواباً» (نبأ/19) نیز با اینکه از ابواب بودن سماء سخن به میان آمده باز به صورت «فکن أبوابا» تعبیر نشده است. البته از آنجا که ازهری هم در تهذیب اللغه این تعبیر را دارد که جمع «سماء» «سماوات» و «سماء» است چه‌بسا استناد راغب هم فقط به این آیه نباشد و در زبان عربی کاربردهای اینچنینی دیگری وجود داشته باشد.

 

[26] مرحوم مصطفوی در اینجا بحثهای جالبی درباره سماء در قرآن دارند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏5، ص220-224)