931) سوره نساء (4) آیه 6 وَ ابْتَلُوا الْیَتامی‏ حَتَّی إِذا بَل

 بسم الله الرحمن الرحیم

 931) سوره نساء (4) آیه 6

وَ ابْتَلُوا الْیَتامی‏ حَتَّی إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْکُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ یَکْبَرُوا وَ مَنْ کانَ غَنِیًّا فَلْیَسْتَعْفِفْ وَ مَنْ کانَ فَقیراً فَلْیَأْکُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَیْهِمْ وَ کَفی‏ بِاللَّهِ حَسیباً

27 رمضان-6 شوال 1440

ترجمه

و یتیمان را بیازمایید، تا زمانی که به حد ازدواج برسند، سپس اگر از آنان رشدی دیدید پس اموالشان را به ایشان برگردانید، و آن را به گزاف و عجله [ناشی از] اینکه [مبادا] بزرگ شوند نخورید؛ و هرکس که توانگر است خویشتن‌داری ورزد و هرکس تنگدست است مطابق عرف [= به طور متعارف] بخورد؛ پس هنگامی که اموالشان را به آنان برگرداندید شاهدی بر آنان بگیرید؛ و برای حسابرسی، خداوند کافی است.

اختلاف قراءات[1]و[2] 

نکات ادبی

ابْتَلُوا

قبلا بیان شد که این کلمه از ماده «بلو» (ویا «بلی»)‌ می‌باشد. به نظر می‌رسد ماده «بلو» در اصل به معنای «اختبار» (امتحان کردن به منظور خبر گرفتن و معلوم کردن یک وضعیت) است و «بلی» به معنای کهنه شدن و پوسیدن می‌باشد؛ و اشاره شد درباره اینکه آیا واقعا اینها دو ماده مستقلند یا اینکه هردو به یکی برمی‌گردند، بین علمای لغت اختلاف است که این اختلاف در خصوص کلماتی مانند بلاء (که از کدام است) بیشتر آشکار می‌شود. برخی هم هستند که این دو را به هم ارجاع داده‌اند که اینها دو دسته‌اند: برخی اصل را بر معنای کهنه شدن و پوسیدن قرار داده، و گفته‌اند به این جهت به معنای امتحان کردن (اختبار) به کار می‌رود که گویی از کثرت امتحان و خبر گرفتن از او، او را پوساندم! و بلاء را هم از این جهت بلا گفته‌اند که جسم را می‌پوساند و برخی هم «ایجاد تحول به منظور رسیدن به نتیجه مطلوب» (که به معنای «امتحان کردن» نزدیکتر است) را معنای اصلی این ماده دانسته‌اند و آنگاه گفته‌اند لفظ «بَلِیَ» به خاطر کسره در عین‌الفعل بر «تحول رو به سقوط» دلالت دارد و به همین جهت است که معنای پوسیدن می‌دهد.

ابتلاء با اینکه به باب افتعال رفته اما معنای متعدی می‌دهد و آن را عموما به معنای امتحان کردن و به بلا انداختن دانسته‌اند.

جلسه 886 http://yekaye.ir/al-fajr-89-15/

آنَسْتُمْ

قبلا بیان شد که ماده «أنس» را در اصل به معنای ظهور و آشکار شدنی که همراه با آرامش باشد دانسته و گفته‌اند به «إنسان» در مقابل «جنیان»، «إنس» می‌گویند، چون آنها مخفی‌اند و نمی‌شود با آنها مأنوس شد و احساس آرامش کرد؛ اما انسان آشکار است و می‌توان با او أنس گرفت.

به تعبیر دیگر، این ماده دلالت می‌کند بر نزدیک شدن همراه با ظاهر و آشکار شدنی است به منظور رسیدن به انس و آرامش می‌باشد و کلمه «اُنس» و «مأنوس شدن» در زبان فارسی هم بسیار رایج است.

از آنجا که در معنای این ماده، مفهوم ظهور و آشکار شدن هست، گاه در معنای «دیدن» یا «دیده شدن» هم به کار می‌رود؛ چنانکه به «مردمک» چشم هم «إنسان» العین می‌گویند، و در مورد آیه «إِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْدا» (نساء/6) و آیه «آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ» (قصص/29) گفته‌اند که «إیناس» به معنای «إبصار» است و از همین إنسان العین گرفته شده است.

«اُنس» نقطه مقابل «نفرت» و «وحشت» است؛ و به امر منسوب به انسان، و هر چیزی که در جانب انسان باشد [و آرامش به همراه بیاورد] «إِنْسِیّ» می‌گویند که چیزی که نقطه مقابل باشد «وحشیّ» گفته می‌شود.

جلسه542 http://yekaye.ir/al-ahzab-33-53/

رُشْداً

قبلا بیان شد که ماده «رشد» در اصل بر «استقامت در راه» دلالت دارد که به نحوی مشتمل بر معنای «هدایت شدن به سوی خیر و صلاح» می‌باشد.

مصدر این ماده در حالت ثلاثی مجرد هم به صورت «رُشْد» (مثلا: تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً، کهف/66؛ وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ، ابراهیم/51) و «رَشَاد» (سَبیلَ الرَّشادِ؛ غافر/29 و 38) آمده که از فعل «رَشَدَ یَرْشُدُ» می‌باشد (لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ، بقره/186)؛ و هم به صورت «رَشَد» (فَأُولئِکَ تَحَرَّوْا رَشَداً، جن/14؛ لا أَمْلِکُ لَکُمْ ضَرًّا وَ لا رَشَداً، جن/21) که آن را از فعل «رَشِدَ یَرْشَدُ» دانسته‌اند (کتاب العین، ج‏6، ص242)؛ اما اینکه تفاوت این دو در چیست بین اهل لغت اختلاف است:

برخی «رُشد» را نقطه مقابل «غیّ» و «رَشَد» را نقطه مقابل «ضلالت» دانسته‌اند؛ و برخی احتمال داده‌اند که «رَشَد» اخص از «رُشد» است؛ «رُشد» درباره امور دنیوی و اخروی باشد اما «رَشَد» تنها در امور اخروی باشد؛ برخی هم بر این باورند که «رُشد» دلالت بر وقوع و بهره‌مندی از مطلق معنای رشد می‌کند؛ اما «رَشَد» دلالت بر وضعیتی متحول که شخص در معرض رشد قرار گرفته است؛ و «رشاد» هم دلالت بر استمرار رشد دارد. برخی هم معتقدند که «رُشْد» استقامت در دین است؛ اما «رَشَد» همان صلاح است؛ و نهایتا برخی هم بر این باورند که اینها دو لهجه در میان عرب است و کاملا به جای هم به کار می‌روند.

اگرچه معنای «رشد» به «هدایت» بسیار نزدیک است اما تفاوت ظریفی هم با هم دارند و آن این است که «ارشاد به چیزی» به معنای «راه به سوی آن را نشان دادن» است؛ اما «اهتداء» امکان و زمینه وصول به آن چیز را عملا مهیا نمودن است.

جلسه 591 http://yekaye.ir/al-kahf-18-10/

إِسْرافاً

قبلا بیان شد که ماده «سرف» در اصل به معنای «از حد و اندازه تجاوز کردن» است، این ماده گاه در معنای «مورد غفلت قرار دادن» به کار می رود و مثلا می گویند «مررت بکم فَسَرَفْتُکُم‏: از شما عبور کردم و شما را نشناختم و غفلت ورزیدم» و برخی توضیح داده اند که این معنا هم ناشی از این است که در آن حد و محلی که باید توقف می کرده، نایستاده و از آن حد عبور کرده است ویا از این باب که چیزی را در غیر جایگاه مناسب خود قرار داده ویا از این باب که یکی از موجبات اسراف، جهل و غفلت می‌باشد. همچنین برخی افزوده‌اند که «اسراف» نه برای هر گونه خروج از حد، بلکه برای خروج از حدی که به فساد منجر شود، به کار می‌رود؛ هرچند مورد استعمالش در خصوص «خرج کردن» بیشتر است (وَ الَّذینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً؛ فرقان/67).

این کلمه نقطه مقابل «میانه‌روی» (= اقتصاد) بوده و در مورد هر گونه کار انسان که از حد اعتدال خارج شود به کار می‌رود، و برخی توضیح داده‌اند که وقتی برای اشاره به تفریط و کوتاهی کردن باشد به صورت ثلاثی مجرد به کار می‌رود و عبارت «مررت بکم فَسَرَفْتُکُم‏» هم از همین باب است؛ و وقتی در خصوص افراط باشد به باب افعال می‌رود این ماده در قرآن کریم همواره در باب افعال به کار رفته است، و اسم فاعل آن «مُسْرِف» می‌باشد (وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفینَ؛ انعام/141 و اعراف/31)

جلسه 766 http://yekaye.ir/ya-seen-36-19/(در تدبر7 همین جلسه بحثی تفصیلی درباره کاربردهای قرآنی ماده «سرف» ارائه شده است)

بِداراً

برای ماده «بدر» دو معنای اصلی مطرح شده است: یکی کمال و پُر شدن چیزی؛ چنانکه به ماه تمام «بدر» و به کیسه پراز پول «بدرة» می‌گویند؛ و دیگری به معنای شتافتن و سرعت گرفتن برای رسیدن به چیزی یا کاری است، که تعبیر «مبادرت» و «بدار» (بِداراً أَنْ یَکْبَرُوا؛ نساء/6) از این ماده است؛ و به خطا هم «بادرة» گویند به این جهت که انسان هنگام عصبانیت بدان مبادرت می‌کند. (معجم المقاییس اللغة، ج‏1، ص208)

در میان این دو معنا، برخی اصل را معنای اول قرار داده‌اند و گفته‌اند ماه تمام را هم به خاطر پر و کامل شدنش «بدر» گفته‌اند (مجمع البیان، ج‏3، ص15) برخی بر این باورند که اصل این ماده در معنای سرعت گرفتن به سوی چیزی یا کاری بوده و به ماه تمام بدین جهت بدر گفته‌اند که بسرعت به ظهور و آشکار شدن اقدام می‌کند [برخلاف ماه نو که بسختی به ظهور می‌آید] و تفاوتش با «سرعت» در این است که ماده «سرع» همدتا برای سرعت و شتاب ظاهری و مادی به کار می‌رود اما «بدر» اعم از شتاب مادی و معنوی می‌باشد (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏1، ص228). برخی هم با اینکه این احتمال که وجه تسمیه «بدر» به خاطر مبادرت کردن به طلوع و ظهور است، منتفی ندانسته‌اند؛ اما احتمال داده‌اند که اصل کاربرد این ماده در خصوص ماه تمام بوده، سپس از جهت پُر و کامل بودنش به امور پر و کامل اطلاق شده (مانند بدرة) و از باب شباهت به ظهور و طلوع ماده تمام، فعل «بَدَرَ» را برای اقدام سریع و واضح به کار برده‌اند. (مفردات ألفاظ القرآن، ص110)

کلمه «بدر» نام منطقه‌ای در جنوب غربی مدینه بوده که جنگ بدر در آنجا رخ داد «وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ» (آل عمران/123) و درباره وجه تسمیه‌اش گفته‌اند که چاه‌های آبی در آنجا بوده که منسوب به شخصی بوده به نام «بدر» (معجم المقاییس اللغة، ج‏1، ص209)

ماده «بدر» همین دو بار در قرآن کریم به کار رفته است.

وَ لا تَأْکُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ یَکْبَرُوا

«إسرافا» و «بدارا» هر دو مصدرند که به لحاظ نحوی می‌توان آنها را حال دانست «نخورید در حالی که اسراف می‌کنید و ...» یا مفعول له «نخورید از باب اسراف و مبادرت کردن به ...»

عبارت «أن یکبروا» در معنای مصدری است و متعلق به «بداراً»؛ که می‌توان آن را مفعول به دانست، که به صورت «مبادرةَ کبرهم» بوده؛ یا مفعول له که مفعول به آن محذوف بوده؛ یعنی مثلا «مخافة أن یکبروا» (إعراب القرآن و بیانه، ج‏2، ص162)

غَنِیًّا

قبلا بیان شد که ماده «غنی» در اصل در دو معنا به کار رفته است: یکی در معنای «کفایت» و «بی‌نیاز شدن»، و دوم در خصوص حالت خاصی از «صوت» که برخی تذکر داده‌اند که این معنای دوم از زبان عبری وارد عربی شده است و اصلش «عناه» بوده است؛ و البته در قرآن کریم تمام 73 موردی که از این ماده استفاده شده در همان معنای اول بوده است.

استفاده شایع این تعبیر در مورد مال و ثروت است؛ اما منحصر در آن نیست؛ برخلاف «جدة» که تنها در مورد مال و ثروت به کار می‌رود.

جلسه 354 http://yekaye.ir/al-alaq-96-7/

فَلْیَسْتَعْفِفْ

درباره ماده «عفف» برخی گفته‌اند که بر دو معنای اصلی دلالت دارد: یکی خودداری کردن از کار زشت و ناشایست؛ و دیگری دلالت بر مقدار کم از چیزی دارد، چنانکه «عُفَّة» به اندک شیری که در پستان باقی مانده گویند (معجم المقاییس اللغة، ج‏4، ص3) البته دیگران بر این باورند که این معنای دوم هم به همان معنای اول برمی گردد و «عُفَّة» به معنای «ما یُعَفّ» است، گویی آنچه از شیر در پستان مانده، چیزی است که پستان از دوشیده شدنش ممانعت و خودداری می‌کند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏8، ص180)

در واقع، عفت حصول حالتی در نفس است که مانع از غلبه شهوت بر آدمی می‌شود و «مُتَعَفِّف» که با تمرین و سخت‌گیری بر خود به این حالت دست یافته است: «یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ» (بقره/273) و استعفاف هم طلب عفت کردن است: «وَ مَنْ کانَ غَنِیًّا فَلْیَسْتَعْفِفْ»‏(نساء/6) «وَ لْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِکاحاً» (نور/33) (مفردات ألفاظ القرآن، ص573) و برخی گفته‌اند استعفّ بلیغ‌تر از عفّ است؛ گویی شخصی که استعفاف می‌کند طالب عفت بیشتری است. (الکشاف، ج1، ص476[3])

به لحاظ معنایی کلمه «عفت» ‌به «تقوی» بسیار نزدیک است با این تفاوت که عفت خودداری نفس است از دلخواه‌ها و تمایلات خویش و بیشتر ناظر به درون نفس است؛ اما تقوی حفظ نفس است از عصیان و مخالفت و بیشتر ناظر به امور خارج از نفس می‌باشد؛ (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏8، ص180)

ماده «عفف» و مشتقات آن 4 بار در قرآن کریم به کار رفته است.

فَقیراً

قبلا بیان شد که اصل ماده «فقر» را به معنای گشودگی و شکافی که در چیزی پدید آید دانسته، و «فقار» (ستون فقرات؛ مفردِ آن: فقارة) را هم از همین باب معرفی کرده‌اند، و اغلب اهل لغت گفته‌اند وجه تسمیه شخص نیازمند و محتاج، به «فقیر»، این است که گویی ستوان فقراتش (پشتش) در برابر نیازها و احتیاجات شکسته است. کسانی که این گونه فقر را به ستون فقرات برمی‌گردانند؛ «فاقرة» (تَظُنُّ أَنْ یُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ؛ قیامت/25) را هم به معنای وضعیتی که ستوان فقرات آدمی را درهم بشکند (کمرشکن) دانسته‌اند.

البته مرحوم مصطفوی بر این باور است که اصل ماده فقر به معنای ضعفی است که موجب احتیاج شود؛ درست نقطه مقابل «غنی» که قوتی است که احتیاج را مرتفع می‌سازد؛ و «فاقره» هم از همین معنا گرفته شده و به معنای «آنچه موجب فقر و نیاز می‌شود» است و بر این باور است که «فقارة» (ستوان فقرات) کلمه‌ای است که از زبان سریانی وارد شده است (یعنی اصل آن ربطی به فقر ندارد) هرچند که چون استخوانهای آن ضعیف است می‌تواند نسبتی هم با معنای «فقر» پیدا کرده باشد.

جلسه 383 http://yekaye.ir/al-qiyamah-75-25/

فَأَشْهِدُوا عَلَیْهِمْ

قبلا بیان شد که اصل ماده «شهد» دلالت دارد بر حضور و آگاهی (علم) و آگاه کردن (اعلام). به تعبیر دیگر، «شهادت» حضوری است که همراه با مشاهده (اعم از مشاهده با چشم یا با شهود قلبی) باشد. برخی افزوده‌اند که جایی که هم که استدلال و تفکر به نحو قطعی به مطلبی برشد، کلمه «شهادت» را می‌توان به کار برد و شاهد بر این مدعا هم آیه «شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ کانَ قَمیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَت‏ ...» (یوسف/26-27) است.

با این توضیحات معلوم می‌شود که در شهادت دو عنصر «علم» و «حضور» با هم شرط است؛ لذا «شهادت» هم از «علم» اخص است و منحصر به مواردی است که علم به معلوم بدون هیچ واسطه‌ای حاصل شده باشد، و هم از «حضور» اخص است و جایی که حضور همراه با غفلت و بی‌توجهی باشد، شهادت صدق نمی‌کند و اصطلاح «شهادت» هم در جایی که واقعه رخ می‌دهد و شخص حاضر است و به واقعه توجه می‌کند به کار می‌رود (اصطلاحا: تحمل شهادت) و هم در جایی که از شخص تقاضا می‌شود واقعه‌ای را که در آن حاضر بوده، در مقابل دیگران گواهی دهد (اصطلاحا: ادای شهادت).

جلسه 304 http://yekaye.ir/al-maaarij-70-33/

حَسیباً

قبلا بیان شد برخی بر این باورند که ماده «حسب»، در اصل در چند معنای اصلی به کار رفته؛ که دو کاربرد مهم قرآنی‌اش یکی «عدّ» به معنای «حساب کردن» و «شمردن» (إِنَّما یُوَفَّی الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ؛ زمر/10) بود و دومی «کفایت کردن» (حَسْبُنَا اللَّهُ؛ آل عمران/173).

برخی معنای شمردن و حساب کردن را معنای اصلی قرار داده و خواسته‌اند بقیه معانی را هم به نحوی بدان برگردانند و برخی همه این معانی را بدین ترتیب جمع کرده‌اند که اصل این ماده را اشراف به قصد اطلاع و خبردار شدن (در فارسی: رسیدگی) دانسته‌اند و گفته‌اند شمارش مقدمه این رسیدگی است و کفایت کردن هم لازمه این اطلاع یافتن و اشراف پیدا کردن است.

همچنین اشاره شد که «حَسَبُ» آن چیزی است که از انسان حساب می‌شود [تعبیر «حَسَب و نَسَب» در فارسی هم رایج است] و به این جهت که آباء و اجداد شخص که مایه شرف اوست و از او شمرده می‌شود گفته می‌شود و برخی گفته‌اند وجه تسمیه‌اش این است که با آباء و اجداد و سابقه یک نفر می‌توان بر حال و روز او تاحدودی اشراف پیدا کرد و «حسیب» هم به معنای کسی که حَسَب و نَسَب بلندمرتبه‌ای داشته باشد به کار می‌رود و هم به معنای «محاسبه‌گر»؛ که ظاهرا در آیه «وَ کَفی‏ بِاللَّهِ حَسِیباً» (نساء/6) معنای دوم مد نظر است و بویژه در این معنا شاید شاهد خوبی باشد بر مدعای کسانی که دو معنای «حساب و کتاب کردن» با «کفایت کردن» را ذیل معنای «رسیدگی کردن» جمع می‌کنند؛ بویژه اگر تعابیری مانند «حَسْبُنَا اللَّهُ» (آل عمران/173) یعنی خدا ما را کفایت می‌کند و «حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ» یعنی جهنم برای آنها کافی است‏ (مجادلة/8) را کنار آیه «ما عَلَیْکَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِکَ عَلَیْهِمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ» (أنعام/ 52) و آیه «وَ ما عِلْمِی بِما کانُوا یَعْمَلُونَ؛ إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلی‏ رَبِّی»‏(شعراء/112- 113) بگذاریم؛ زیرا حسیب، کسی است که با شمارش و حساب و کتاب به امور افراد رسیدگی می‌کند. و البته برخی گفته‌اند که در مورد «حسیب» در این آیه، هم معنای «محاسب» محتمل است، و هم معنای «کافی» (در خصوص دومی، شبیه حالتی می‌شود که می‌گویند: «حسیبک الله»؛ و در هر دو معنا، به لحاظ نحوی آن را حال دانسته‌اند (مفاتیح الغیب (فخر رازی)، ج9، ص501)

جلسه 840 http://yekaye.ir/ale-imran-3-169/

شأن نزول

برای این آیه دو شأن نزول ذکر شده:

1. رفاعه از دنیا رفت و پسرش ثابت، صغیر بود؛ عموی ثابت [= برادر رفاعه] نزد پیامبر ص آمد و گفت: برادرزاده یتیم من الان تحت تکفل من است؛ چه اندازه از مالش را می‌توانم خرج کنم و چه موقعی آن را به وی بدهم؟ و این آیه نازل شد.

أسباب نزول القرآن (الواحدی)، ص147[4]؛ البحر المحیط، ج‏3، ص518

2. برخی هم گفته‌اند مساله این بوده که شخصی بوده به نام أوس بن ثابت یا أوس بن سوید که می‌میرد و همسری به نام أم کجه و سه دختر از او می‌ماند. اما دوتاپسرعمویش، و طبق نقلی دیگر، عموی بچه‌هایش به نام ثعلبه) تمام مال او را برمی‌دارند و به زن و دختران وی چیزی نمی‌دهند؛ چون در جاهلیت رسم این بوده که به زنان و دختران و نیز به پسران صغیر چیزی از ارث نمی داده‌اند. أم کجه شکایت آن دو را به پیامبر اکرم ص می‌برد؛ حضرت آن دو را احضار می‌کند؛ آنها می‌گویند: نه ما نمی‌دهیم؛ فرزندش نه اسب سوار می‌شود و نه باری برمی‌دارد و نه به دشمن درگیر می‌شود! پیامبر ص فرمود: فعلا برگردید تا ببینم خدا چه دستوری می‌دهد؛ و این آیه نازل شد.

البحر المحیط، ج‏3، ص518[5]

حدیث

1) ظاهرا* از امام باقر ع در تفسیر آیه «و یتیمان را بیازمایید، تا زمانی که به حد ازدواج برسند، سپس اگر از آنان رشدی دیدید پس اموالشان را به ایشان برگردانید، و آن را به گزاف و عجله اینکه [مبادا] بزرگ شوند نخورید» روایت شده است:

کسی که در دستش مال یتیمان است برایش جایز نیست که آن را به او بدهد تا اینکه به حد ازدواج برسد و محتلم شود؛ وقتی محتلم شد [= به بلوغ رسید] و حدود الهی و انجام واجبات بر او واجب شد و اهل به هدر دادن و نیز شرابخوار و زناکار نبود، پس هنگامی از آنان رشدی دیده شد اموالش به او برگردانده می‌شود، و بر آن شاهد گرفته می‌شود؛ و اگر به طوری است که نمی‌دانند که به بلوغ رسیده یا نه، از زیر بغلش و یا روییدن موهای عانه وضعیتش معلوم می‌شود. وقتی که چنین بود به بلوغ رسیده است و مالش به او برگردانده می‌شود اگر که رشدیافته باشد و جایز نیست که مالش از او دریغ شود و بهانه‌تراشی شود که او هنز بزرگ نشده است؛ و اینکه فرمود «آن را به گزاف و عجله اینکه [مبادا] بزرگ شوند نخورید» پس اگر مال یتیم در دست اوست و خودش بی‌نیاز است برایش حلال نیست که از مال یتیم بخورد؛ و اگر فقیری است که خود را وقف [تجارت و نگهداریِ] مال وی کرده است جایز است که مطابق عرف [= به طور متعارف] بخورد.»

تفسیر القمی، ج‏1، ص131

قَوْلُهُ تَعَالَی «وَ ابْتَلُوا الْیَتامی‏ حَتَّی إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْکُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ یَکْبَرُوا» قَالَ:

مَنْ کَانَ فِی یَدِهِ مَالُ [بَعْضِ] الْیَتَامَی فَلَا یَجُوزُ لَهُ أَنْ یُعْطِیَهُ [یُؤْتِیَهُ] حَتَّی یَبْلُغَ النِّکَاحَ [وَ یَحْتَلِمَ] فَإِذَا احْتَلَمَ [وَ] وَجَبَ عَلَیْهِ الْحُدُودُ وَ إِقَامَةُ الْفَرَائِضِ وَ لَا یَکُونُ مُضَیِّعاً وَ لَا شَارِبَ خَمْرٍ وَ لَا زَانِیاً فَإِذَا آنَسَ مِنْهُ الرُّشْدَ دَفَعَ إِلَیْهِ الْمَالَ وَ أَشْهَدَ عَلَیْهِ وَ إِنْ‏ کَانُوا لَا یَعْلَمُونَ أَنَّهُ قَدْ بَلَغَ فَإِنَّهُ یُمْتَحَنُ بِرِیحِ إِبْطِهِ أَوْ نَبْتِ عَانَتِهِ فَإِذَا کَانَ ذَلِکَ فَقَدْ بَلَغَ فَیَدْفَعُ إِلَیْهِ مَالَهُ إِذَا کَانَ رَشِیداً وَ لَا یَجُوزُ أَنْ یَحْبِسَ عَنْهُ مَالَهُ وَ یعلل [یَعْتَلَّ عَلَیْهِ] أَنَّهُ لَمْ یَکْبَرْ [بَعْدُ] وَ قَوْلُهُ «وَ لا تَأْکُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ یَکْبَرُوا» فَإِنْ کَانَ فِی یَدِهِ مَالُ یَتِیمٍ وَ هُوَ غَنِیٌّ فَلَا یَحِلُّ لَهُ أَنْ یَأْکُلَ مِنْ مَالِ الْیَتِیمِ وَ مَنْ کَانَ فَقِیراً فَقَدْ حَبَسَ نَفْسَهُ عَلَی مَالِهِ فَلَهُ أَنْ یَأْکُلَ بِالْمَعْرُوف‏.

* توجه:

علی بن ابراهیم در تفسیر خود چنانکه مشاهده می‌کنید این مطلب را با «و أما قوله تعالی ... قال» شروع کرده است. دیگران هنگام ذکر این مطلب از تفسیر قمی، غالباً آن را ادامه روایت تفسیری امام باقر ع قلمداد کرده‌اند که در آیه قبل، حدیث1 گذشت (مثلا: مرحوم فیض در تفسیر الصافی، ج‏1، ص423 و مرحوم مجلسی در بحار الأنوار، ج‏100، ص163-164 و مرحوم العروسی الحویزی در تفسیر نور الثقلین، ج‏1، ص444؛ و مرحوم قمی مشهدی در تفسیر کنز الدقائق، ج‏3، ص332)؛ اما مرحوم بحرانی (در البرهان فی تفسیر القرآن، ج‏2، ص24) آن را به عنوان خود قمی ذکر کرده، (که البته مواجهه بحرانی با تفسیر قمی به گونه‌ای است که ظاهرا مرحوم قمی تمام مطالبش را از اهل بیت نقل کرده است و تفسیرش تفسیر امام صادق ع می‌باشد؛ البرهان، ج1، ص73). اما موضع‌گیری محدث نوری در اینجا عجیب است. وی ابتدا با عبارت کما هو الظاهر، فرازی از این مطلب را از تفسیر قمی نقل، و آن را از امام صادق ع برمی‌شمرد (مستدرک الوسائل، ج‏14، ص124-125)[6]؛ سپس بلافاصله و به نحوی که گویی حدیث دومی را نقل می‌کند، و بدون اینکه اسم تفسیر قمی را بیاورد، اما با عبارات تفسیر قمی (وَ عَنْ أَبِی الْجَارُودِ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع) فرازی از آن را به عنوان روایت امام باقر ع بیان می‌کند (همان، ص125) و در جای دیگر عبارتش به گونه‌ای است که گویی آن را صرفاً به مرحوم قمی نسبت می‌دهد (عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ فِی تَفْسِیرِ قَوْلِهِ تَعَالَی «وَ ابْتَلُوا الْیَتامی‏» الْآیَةَ قَالَ قَالَ مَن کان ...‏؛ همان، ج‏13، ص428).[7]

 

 

 

 


[1] . آنَسْتُمْ / أنِسْتُمْ / أحَسْتُمْ / أحسَیْتُمْ

فی قراءة عبد الله أحستم أی أحسستم بمعنى وجدتم فحذف إحدى السینین نحو قوله «فَظَلْتُمْ تَفَکَّهُونَ» (مجمع البیان، ج‏3، ص15)

و قرأ ابن مسعود: فإن أحستم، یرید أحسستم. فحذف عین الکلمة، و هذا الحذف شذوذ لم یرد إلا فی ألفاظ یسیرة. و حکى غیر سیبویه: أنها لغة سلیم، و أنها تطَّرِد فی عین کل فعل مضاعف اتصل بتاء الضمیر أو نونه. (البحر المحیط، ج‏3، ص519)

قراءة الجمهور «انستم» بالمد؛ وقرئ بقصر الهمزة «أنِستُم»؛ وقرأ ابن مسعود «أحَستم»، یرید أحسستم؛ و روی عن ابن مسعود أیضا أنه قرأ «أحسَیتُم» بالیاء بدل السین الثانیة. (المعجم القراءات، ج2، ص19)

[2] . رشداً

و قرأ ابن مسعود و أبو عبد الرحمن و أبو السمال و عیسى الثقفی: رَشَدا بفتحتین. و قرى‏ء شاذا: رُشُدا بضمتین. (البحر المحیط، ج‏3، ص519)

قراءة الجمهور «رشد» بضم فسکون، وقالوا : هو لغة، أو مصدر. وقرأ ابن مسعود وأبو عبد الرحمن السلمی وأبو السؤال وعیسى الثقفی «رَشَدا » بفتحتین، وهو مصدر؛ وقرأ الحسن «رشدا» بضمتین. (المعجم القراءات، ج2، ص19)

[3] . و استعف أبلغ من عفّ، کأنه طالب زیادة العفة.

[4] . نزلت فی ثابت بن رفاعة و فی عمه و ذلک أن رفاعة توفی و ترک ابنه ثابتاً و هو صغیر، فأتى عم ثابت إلى النبی صلى اللَّه علیه و [آله و] سلم، فقال له: إن ابن أخی یتیم فی حجری فما یحل لی من ماله، و متى أدفع إلیه ماله؟ فأنزل اللَّه تعالى هذه الآیة.

[5] . قیل: توفی أوس بن ثابت، و یقال: أوس بن سوید عن زوجته أم کجه و ثلاث بنات و ابنی عم سوید. و قیل: قتادة و عرفجة فأخذا ماله و لم یعطیا المرأة و لا البنات شیئا. و قیل: المانع ارثهن هو عم بنیها و اسمه: ثعلبة و کانوا فی الجاهلیة لا یورثون النساء و لا البنات و لا الابن الصغیر الذکر، فشکتهما أم کجه إلى رسول اللّه صلّى اللّه علیه و [آله و] سلم فدعاهما، فقال: لا یا رسول اللّه، ولدها لا یرکب فرسا، و لا یحمل کلا، و لا ینکى عدوا فقال: «انصرفوا حتى أنظر ما یحدث اللّه» فنزلت.

[6] . که ممکن است به خاطر این بوده که قمی بعد از روایت تفسیری امام باقر ع و قبل از این، روایتی را از امام صادق ع آورده بود، که در آیه قبل حدیث3.الف گذشت.

[7] . لازم به ذکر است که مصحح تفسیر قمی (موسوی جزائری) ویا تدوین‌کننده نرم‌افزار جامع احادیث نور، با توجه به نوع اعراب‌گذاری‌ای که انجام شده، (که فقط آیات و عبارات معصوم را اعراب‌گذاری می‌کنند) ظاهرا آن را جزء توضیحات تفسیری خود قمی قلمداد نموده است.