سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1078) سوره حجرات (49)، آیه 13 (3. نکات ادبی)

 

جَعَلْناکُمْ

قبلا بیان شد که ماده «جعل» در معانی متعددی به کار رفته: از فعل «جَعَل» به معنای انجام دادن و چیزی را به نحو خاصی قرار دادن، تا «جَعْوَل» به معنای بچه بوقلمون، یا «جُعْل» و «جِعالة» آن مبلغی است به عنوان اجرت یا پاداش که کسی تعیین می‌کند برای اینکه کار خاصی برایش انجام شود؛ «جَعلَة» ‌به معنای خرما بُن (درخت خُرماى کوچک که از درخت مادر جدا شده و کاشته شود)؛ و ... و به همین جهت برخی همچون ابن فارس از اینکه بتوان یک ماده واحدی برای تمام معانی آن یافت اظهار عجز کرده‌اند.

اما برخی دیگر از اهل لغت که اصل واحدی برای این ماده قائل شده‌اند اغلب محور را همان معنای فعل «جَعَلَ»‌ قرار داده‌اند؛‌ مثلا حسن جبل بر این باور است که معنای محوری این ماده «چیزی را به وضع یا هیئتی معین درآوردن (بعد از متحول کردن جرم آن و یا منتقل کردن آن) است، چنانکه «جَعلَة» که متحول می‌گردد و درخت خرما می‌شود و بوقلمون هم به از این رو به آن رو شدن معروف است [در فارسی هم تعیر بوقلمون‌صفت رایج است]؛ و در قرآن هم جعل، یا برای متحول ساختن و به وضع خاصی درآوردن به کار رفته، مانند «الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً» (بقره/22)، یا برای آفریدن که خود این هم یک نحوه متحول ساختن و در هیئت جدید پدید آوردن چیزی، مانند: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍّ» (انبیاء/30)؛ که از این نحوه ایجاد یک معنای قرار دادن هم در پی می‌آید، مانند: «وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطینَ الْإِنْسِ وَ الْجِن» (انعام/112)؛ و به صورت فعل ناقص هم وقتی به کار می‌رود هم معنای «طفق» می‌باشد؛‌جعل یفعل کذا، یعنی به سوی این متحول شد و آن کار را ادامه داد. «جُعل» و جعاله هم دستمزدی است که برای کاری قرار داده می‌شود.

مرحوم مصطفوی نیز بر این باور است که اصل واحد در این ماده معنایی است نزدیک به تقدیر و تقریر و تدبیر (و آنچه در همه اینها مشترک است چیزی را در حالتی قرار دادن است) بعد از آفریدن و پدید آوردن؛ که این تقدیرِ بعد از تکوین، گاه در همان زمان تکوین خارجی رخ می‌دهد و صرفا از حیث اعتبار و لحاظ متاخر است، مانند: «جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیاءً وَ الْقَمَرَ نُوراً» (یونس/5) و «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَزْواجِکُمْ بَنِینَ وَ حَفَدَةً« (نحل/72) و «وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ» (نحل/78) و «ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِینٍ» (سجده/8) و «وَ جَعَلْنا فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ‏» (انبیاء/31)، و گاه در زمانی بعد از زمان تکوین مانند «جاعِلِ الْمَلائِکَةِ رُسُلًا» (فاطر/1) و «وَ الَّذِی أَخْرَجَ الْمَرْعى‏ فَجَعَلَهُ فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوى‏» (اعلی/4-5) «إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى‏ وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ» (حجرات/13). این جعل گاهی از باب مقام و منزلت دادن بعد از تکوین است، مانند: «إِذْ جَعَلَ فیکُمْ أَنْبِیاءَ وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکا» (مائده/20) و «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» (انبیاء/73)، و گاه در مقام تشریع و احکام است، مانند: «فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً» (اسراء/33) و «ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ‏» (احزاب/4)، و خلاصه اینکه جعل مفهومش زمانی محقق می‌شود که منسوب به آثار و لوازم تکوین و یا آنچه بدان متعلق است در نظر گرفته شود چنانکه معانی مشابهش مثل تقدیر و تدبیر و تنظیم و حکم (به معنای حکم وضعی) همگی بعد از خلق و تکوین می‌باشند. ایشان در ادامه تلاش کرده‌اند سایر معانی مانند جوجه بوقلمون و جعاله و نهال خرما و ... را نیز به همین معنا برگردانند؛ که البته مطالب ایشان در اینجا مقداری تکلف آمیز می‌شود.

از نظر راغب هم جَعَلَ، لفظ عامى است در تمامى افعال، که از ماده‌های «فعل» و «وضع» و سایر واژه‏ها در این ردیف عام‏تر است و پنج گونه به کار می‌رود:

1) در معنای صار و طفق، در این معنى متعدّى نیست مثلا جعل زید یقول کذا: زید دارد می‌گوید چنین و چنان»

2) در معنای أوجد، که متعدّى به یک مفعول است مثل «وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ» (انعام/1) یا «وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ» (نحل/78)

3) در معنى ایجاد کردن و پدید آوردن چیزى از چیز دیگر؛ مانند «وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً» (نحل/72) یا «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الْجِبالِ أَکْناناً» (نحل/81) یا «وَ جَعَلَ لَکُمْ فِیها سُبُلًا» (زخرف/10).

4) برای چیزی را به حالت خاصی درآوردن، مانند «الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً» (بقره/22) یا «جَعَلَ لَکُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلالًا» (نحل/81) یا «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُوراً» (نوح/16) یا «إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا» (زخرف/3).

5) در معنای حکم کردن با چیزى در خصوص چیز دیگر؛ خواه حکم به حق باشد یا به باطل؛ برای حکم به حق مانند «إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ» (قصص/7)؛ و در مورد حکم به باطل مانند «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصِیباً» (انعام/136) یا «وَ یَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ‏» (نحل/57) یا «الَّذِینَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِینَ» (حجر/91).

طریحی نیز بر این باور است که فعل «جَعَلَ»‌ گاه به معنای «خلق» است، مانند: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍّ» (انبیاء/30)، و گاه به معنای «وصف» است؛ و گاه به معنای «صَیَّر» است، مانند: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً» (بقره/124)، و گاهی به معنای «عمل» است، مانند: «جَعَلْتُ الشی‏ء على الشی‏ء»، و گاه به معنای «أخذ» است، و گاه به معنای تسمیه است، مانند: «وَ جَعَلُوا الْمَلائِکَةَ الَّذِینَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً» (زخرف/19)، و گاه به معنای «صنع» است، مانند: «وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً» (انعام/96).

گفته شد گاه معنای «جعل» به «عمل» نزدیک است؛ در تفاوت این دو گفته‌اند که عمل، ایجاد اثری در چیزی است؛ اما جعل، با ایجاد اثری در چیزی صورت آن چیز را تغییر دادن است؛‌ لذا می‌گویند برای تبدیل گِل به سفال هر دو ماده به کار می‌رود: «جعل الطین خزفا» و «عمل الطین خزفا» اما اینکه ساکنی را به حرکت درآوریم تعبیر «جعل الساکن متحرکا» به کار می‌رود اما «عمل الساکن متحرکا» به کار نمی‌رود.

همچنین دیدیم معنای «جعل» به «خلق» هم بسیار نزدیک است؛ چنانکه در مواردی در قرآن کریم گویی این دو به جای هم به کار رفته‌اند، مانند: «وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً» (نحل/72؛ ‌شوری/11) و «وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجا» (روم/21). در تفاوت این دو گفته‌اند که «جعل» عموما ناظر به مرحله بعد از وجود پیدا کردن است؛ هرچند یک احتمال دیگر هم مطلبی است که قبلا (جلسه 165 http://yekaye.ir/sad-038-71/) توضیح دادیم، بدین بیان که: تفاوت تعبیر «جعل» در قرآن کریم با تعبیر «خلق» در این است که در تعبیر «جعل» یک نحوه تغییر و صیرورت لحاظ شده است؛ اما اگر در خلق هم صیرورتی مطرح شود فقط ابتدا و انتهای کار بیان می‌شود «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاما (مومنون/14)، در حالی که در جعل، صیرورتی است که در متن شیء حضور فعال دارد و نقطه آغازی نیست که در پایان نباشد (یا نقطه پایانی نیست که در آغاز نباشد) چنانکه در جای دیگر هم که هر دو را آورده به نظر می‌رسد چنین ملاحظه‌ای را بتوان نشان داد: و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین ثم خلقنا النطفه علقه... (مومنون/12-13)

در همانجا عنوانی به صورت «جعل در قرآن» باز کردیم و توضیح دادیم که شاید بتوان با توجه کاربردهای ماده «جعل» در قرآن بتوان گفت وجه جمع تمام کاربردهای این ماده معنای «وضع» و قرار دادن است؛ با این تفاوت که در «وضع»‌یک معنای از بالا به پایین بودنِ اقدام لحاظ شده است؛ اما در «جعل» چنین قیدی ندارد؛ و می‌توان با یک دسته‌بندی نشان داد که یک معنای مشترک در تمام کاربردهای این ماده (لااقل در کاربردهای قرآنی‌اش) وجود دارد؛ که فهرست‌وار (و با حذف آیاتی که برای هریک ذکر شد) به این کاربردها اشاره می‌شود (تفصیل را در همانجا بخوانید).

1) جعل بسیط

1.1. در معنای تکوینی

1.1.1 تکوین محض (ایجاد)

1.1.2. تکوین امر مرکب به نحو بسیط

1.1.3. تکوین برای چیزی (چیزی را برای کسی جعل کردن؛ چیزی را به کسی دادن)

1.2. در معنای تشریعی

2) جعل مرکب درجه اول (چیزی را چیزی دیگر قرار دادن)

2.1. به معنای تبدیل کردن چیزی به چیز دیگر (تغییر در ذاتش)

2.1.1. به نحو تکوینی

2.1.2. به نحو تشریعی

2.2. دادن وصفی به چیزی (تغییر در اوصافش)

2.2.1. به نحو تکوینی

2.2.2. به نحو تشریعی و اعتباری

تبصره: برخی تعابیر می‌تواند هم تکوینی باشد و هم تشریعی

2.3. چیزی را از چیزی قرار دادن (اخذ کردن)

3) جعل مرکب درجه دو (چیزی را به نحوی برای چیزی قرار دادن)

3.1. چیزی را با وصف خاصی برای چیز دیگری قرار دادن

3.1.1. به نحو تکوینی (یکسویه)

3.1.2. به نحو اعتباری (دوسویه: وقتی «برای» یکی است، «علیه» دیگری است)

3.2. چیزی ‌را با نسبت خاصی در قبال چیزی قرار دادن

3.2.1. چیزی را شبیه چیزی قرار دادن (فرض کردن)

3.2.2. چیزی را فوق چیزی قرار دادن

3.2.2.1. که گاه در معنای بر چیزی مسلط کردن هم می‌آید

3.2.3. چیزی را زیر چیزی قرار دادن

3.2.4. چیزی را بین دو چیز قرار دادن

3.2.5. دو چیز را پشت سر هم قرار دادن

3.2.6. چیزی را در چیزی قرار دادن

3.2.6.1. با نسبت کل و جزء (چیزی را درون چیزی قرار دادن)

3.2.6.2. با نسبت کلی و جزیی (فردی را در یک مجموعه قرار دادن)

3.6.2.2.1. که این گاهی با تعبیر «از زمره کسان خاصی قرار دادن» آمده

3.2.7. چیزی را همراه چیزی قرار دادن؛ در چند حالت:

3.2.7.1. در عرض هم قرار دادن

3.2.7.2. همکار قرار دادن

3.2.7.3. هم‌رتبه و همراه قرار دادن

جلسه 1049 https://yekaye.ir/al-waqiah-56-82/

 

شُعُوباً

درباره ماده «شعب» باید گفت که این ماده چون به یک نحو هم بر معنای تفرقه و هم بر معنای اجتماع دلالت دارد از همان ابتدا برای اهل لغت مساله بوده (کتاب العین، ج‏1، ص263[1]) و برخی گمان کرده‌اند که این ماده در اصل بر این دو معنای متفاوت (افتراق و اجتماع) دلالت دارد و گزارش داده‌اند که برخی مانند خلیل این را از جنس لغات اضداد (مانند کلمه «قسط» که هم برای عدل و هم برای ظلم به کار می‌رود) دانسته‌اند و برخی مانند ابن درید این را اساسا دو معنایی که مستقل برای این لفظ به کار رفته دانسته‌اند (معجم المقاییس اللغة، ج‏3، ص190-191[2]).

اما به نظر می‌رسد حق با کسانی باشد که به وجود هر دو معنا در این لفظ توجه کرده‌اند؛ از جمله حسن جبل که بر این باور است که معنای محوری در این ماده یک اجتماعی است که یک نحوع تفرقه و پراکندگی هم در آن باشد؛ اما پراکندگی‌ای که واقعا جدایی نباشد بلکه در آن یک نحوه تجمعی لحاظ شده باشد؛ مانند شاخه‌های یک درخت (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص1144[3]). یا مرحوم مصطفوی که توضیح می‌دهد که اصل این ماده مجتمعی شکل‌یافته‌ای است است که از مجتمعی دیگر جدا شده؛ و در آن دو قید جدا شدن و تجمع هردو لحاظ شده است؛‌و تاکید می‌کند که اطلاق این ماده بر مفاهیمی همچون جمع و تفرق و تلاؤم بتنهایی صحیح نیست و اگر در برخی کاربردهای این ماده چنین چیزی مشاهده شود از باب مجاز است (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏6، ص68[4]) و ظاهرا راغب هم همین نظر را داشته است زیرا در توضیح این ماده می‌گوید: شعب قبیله‌ای است که از یک تیره واحد منشعب شده باشد و «شِعب» هم وادی‌ای است که از یک طرف جمع شده و از طرف دیگر جدایی در آن رخ می‌دهد به نحوی که اگر از سمتی که جدا شده نگاه کنی به نظرت می‌آید یک واحدی است که دارد جدا می‌شود و اگر از آن سو نگاه کنی به نظرت می‌آید دو چیزند که دارند جمع می‌شوند و لذا تعبیر «شَعِبْتَ الشی‏ء» را هم برای جمع کردن و هم برای پراکنده کردن به کار می‌برند (مفردات ألفاظ القرآن، ص455[5]) چنانکه تعبیر «التَأم شَعْبُهم» به معنای این است که بعد از تفرقه‌ای که بینشان افتاده بود با هم جمع شدند و «تَفَرَّق شَعْبُهم» به معنای این است که بعد از اجتماعی که داشتند متفرق شدند (کتاب الماء، ج‏2، ص714[6])؛ و اساسا در تفاوت تفریق و شَعْب گفته‌اند شعب نه هرگونه تفریق و جدایی انداختن، بلکه جدا کردن اشیای مجمتع است به ترتیبی صحیح (الفروق فی اللغة، ص143[7]) که آن وجه جمعی آنها هنوز باقی می‌ماند.

از شواهد جالبی که می‌توان بر جدی بودن این دو قید در این معنا برشمرد این است که حتی کسی مثل ابن فارس که از ابتدا دو اصل مستقل قائل شده و برای هریک از این دو معنا مواردی را برشمرده [وی برای مواردی که به معنای افتراق است به مواردی اشاره کرده است مانند «شَعْب» که به هرگونه شکاف در چیزی اشاره کرد، و نیز «شِعْب» به معنای دره بین دو کوه (مانند شعب ابی‌طالب)، و نیز مشعب الحق به معنای راه حق است که از راههای دیگر جدا می‌شود، ‌یا «انشعاب» به معنای جدا شدن امور از همدیگر (که کاربردش در مورد راهها و نیز شاخه‌های درختان معروف است؛ و برای مواردی که به معنای اجتماع است به مواردی اشاره کرده است مانند شَعَبَ‏ الصّدْعَ (که به معنای پر شدن شکاف است)، ویا «مِشْعب» به معنای مَته)؛ که در اغلب این موارد می‌توان هردو لحاظ را مشاهده کرد؛ و از همه جالبتر اینکه «شَعْب» به معنای قبایل گسترده‌ای که انشعابات متعدد دارد را ابتدا در ذیل مواردی که دلالت بر افتراق می‌کند آورده؛ اما سپس در ذیل معنای افتراق این احتمال را داده که اصل معنای این شعب افتراق باشد چرا که گاه می‌گویند «فلان شعب متفرق شدند» که نشان می‌دهد اجتماعی داشتند که متفرق شدند. (معجم المقاییس اللغة، ج‏3، ص191-192[8]).

اما اینکه «شعوب» با توجه به اینکه در مقابل «قبائل» به کار رفته: «وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ» (حجرات/13) دقیقا به چه معناست، بحثهای فراوانی بین اهل لغت درگرفته است. ابن عطیه بر این باور است که شعوب به بزرگترین رده‌بندی‌های اجتماعی انسان اطلاق می‌شود؛ وی ترتیب گروههای انسانی از بزرگ به کوچک را چنین برمی‌شمرد: شعب، قبیله، عماره، بطن، فخذ، اُسره [= خانواده]، فصیله (المحرر الوجیز، ج‏5، ص153[9]).و ازدی هم توضیح می‌دهد این ترتیب، از ترتیبی که در آفرینش انسان است گرفته شده: شعب، از شعب الرأس [جمجمه؟] مشتق شده، قبیله از «قبیلة الرأس» (هریک از چهار استخوان اصلی جمجمه، که در کنار هم و به هم وصلند)، عمارة به معنای سینه است، بطن، شکم است، فخذ، ران است، و نهایتا فصیلة که همان ساق پاست (کتاب الماء، ج‏2، ص714[10]).

و مرحوم مصطفوی هم ظاهرا بر همین اساس ادعا می‌کند که شعوب آن انشعاباتی است که از اصل نوع انسان حاصل می‌شود مانند سیاه‌پوست و سفیدپوست و سرخپوست و زردپوست؛ ‌و بر همین اساس تعبیر «شعوب» ناظر به امتیازات بیرونی و طبیعی است؛ اما قبایل ناظر به خصوصیات نَسَبی و خانوادگی (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏6، ص68[11]).

اما مرحوم طبرسی ابتدا این قول را مطرح کرده است که شعوب جماعاتی‌اند که شأنیت خاصی برای عرب قائل نبودند [خود را ذیل طبقه‌بندی‌های رایج در عرب طبقه‌بندی نمی‌کردند]؛ سپس بیان می‌دارد که در واقع شعوب در عجم همانند قبایل در عرب است؛ و از ابوعبیده نقل می‌کند که شعوب اساسا ناظر به تشعب است و به خاطر کثرت تفرق غیر عجم که همگی‌شان را ذیل یک نسب نمی‌شد جمع کرد به گروههای عجم، شعوب گفتند، در مقابل قبایل در عرب، که همگی در یک نَسَب مشترکند (مجمع البیان، ج‏9، ص202[12]). این قول را ابن عطیه به عنوان یک قیل چنین نقل کرده که «قبایل» را برای عرب و «شعوب» را برای عجم و برای بنی‌اسرائیل هم «اسباط» را به کار می‌برند (و مرحوم طبرسی نیز آن را به امام صادق ع نسبت داده است؛ مجمع البیان، ج‏9، ص207[13])؛ و از قاضی ابومحمد نقل می‌کند که به امتهای غیر عرب «شعوبیة» (منسوب به شعوب) می‌گفتند از این جهت که تفصیل انساب آنها بر کسی معلوم نبود و لذا به آنان صرفا گفته می‌شد «فارس، ترک، رومی، زنگی، و ...» (المحرر الوجیز، ج‏5، ص153[14]).

شاید در مجموع بتوان بین این دیدگاهها چنین جمع کرد که شعوب جمعیتهای خیلی گسترده است که شاید امروزه با تعابیری مانند نژاد یا ملیت از آنها یاد می‌شود اما وقتی به‌قدری نزدیکتر شدند که با هم بودن و خویشاوندی‌ای بین آنان قابل ردیابی شد تعبیر قبایل برایشان به کار می‌رود؛ و اینکه گفته‌اند برای غیر عرب تعبیر شعوب به کار می‌برده‌اند هم آن گونه که خلیل احتمال داده ظاهرا از این باب بوده که کل عرب خودشان را یک شعب می‌دانسته‌اند و به تعددهای درونی خویش (قبایل) توجه داشتند، اما در مواجه به نژادها و ملیتهای دیگر مانند فارس و ترک و رومی و ... طبیعی است که به این تفاوت کلی توجه کنند (کتاب العین، ج‏1، ص263[15]) بویژه که واضح است که قبایل برای جماعتهای محدودتر در عجم هم به کار می‌رود چنانکه امروزه ما از قبایل ترک و بلوچ و ... سخن می‌گوییم. به تعبیر دیگر، شعب و قبیله هردو بر یک تکثر و یک وحدت دلالت دارند که تکثر در شعب و وحدت در قبیله بیشتر است؛ واین با ماده لغوی این دو نیز تناسب دارد؛ از این رو تعبیری که در آیه آمده از باب عطف خاص بر عام است.

از دیگر کلمات قرآنی از این ماده کلمه «شُعَب» (انْطَلِقُوا إِلى‏ ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ؛ مرسلات/30) است[16] که جمع «شُعبة» است به معنای «شاخه‌های یک چیز» است؛ و در اصل به معنای دسته‌ای از چیزها که پیرامون چیزی باشد گفته می‌شود چنانکه به دو دست و دو پا «شُعَب البدن» و به انگشتان دست «شُعَب الید» گویند (کتاب الماء، ج‏2، ص714[17]؛ لسان العرب، ج‏1، ص499[18]).

آخرین کلمه‌ای که در قرآن از این ماده به کار رفته «شُعَیْب» (نام یکی از پیامبران) است که آن را تصغیر «شَعب» به عنوان مصدر یا اسم؛ ‌ویا تصغیر «شِعب» دانسته‌اند (مفردات ألفاظ القرآن، ص455[19]). درباره اینکه وجه تسمیه وی به این اسم از چه باب بوده، هم اقوال مختلفی مطرح شده است: اینکه وی بسیار دعا می‌کرده که «أللهمّ بارک لی فی شعبی: خدایا به شعب من [خاندان و نژاد من] برکت بده»؛ یا از این باب که او خودش گویی یک شَعب کوچک بود که از اهل مدین منشعب و جدا شد (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏6، ص68 و 71[20])

از کلمات دیگری که از این ماده معروف است اما ظاهرا در قرآن نیامده کلمه «شعبان» است که صیغه مبالغه از این ماده و نام یکی از ماههای قمری است؛ از ابن دردی نقل شده که وجه تسمیه‌اش این است که در این ماه برای طلب آب پراکنده و متشعب می‌شدند (معجم المقاییس اللغة، ج‏3، ص192[21])؛ اما با توجه به صیغه مبالغه بودن آن، شاید وجه تسمیه‌اش را با توجه به آن حدیثی که درباره فضیلت شروع ماه شعبان آمده بتوان تطبیق کرد که در آن حدیث نبوی که خلاصه‌ای از آن را شیخ عباس قمی در مفاتیح الجنان در ابتدای اعمال ماه شعبان آورده است توضیح داده می‌شود که آغاز این ماه است که شجره بهشتی طوبا و شجره جهنمی زقوم شاخه‌هایشان در خانه‌های خوبان و بدان پخش می‌شود (التفسیر المنسوب إلى الإمام الحسن العسکری علیه السلام، ص646-651[22]؛) یعنی شاید وجه تسمیه‌اش ناظر به این حقیقت ملکوتی بوده باشد.

ماده شعب جمعا 13 بار در قرآن کریم به کار رفته است؛ که دو کلمه شعوب و شُعَب تنها یکبار آمده و بقیه موارد کاربرد آن در کلمه «شعیب» است.

قَبائِلَ

قبلا بیان شد که ماده «قبل» در اصل به معنای «مواجهه چیزی با چیز دیگر» است، آن هم مواجهه‌ای که در آن به نحوی تمایل وجود داشته باشد؛ به تعبیر دقیقتر، معنای محوری این ماده، جلوی چیزی است که از آن ناحیه مواجهه با آن (به منظور ملاقات آن ویا ورود در آن) ‌صورت می‌گیرد.

این ماده حوزه استعمالی بسیار گسترده‌ای دارد، که آن دسته از اشتقاقات این ماده که در قرآن کریم به کار رفته در همانجا به تفصیل بحث شد؛ یعنی کلمات «قُبُل» (به معنای جهتی که از آن جهت مواجهه انجام می‌شود، و معادل فارسی «پیش رو» که در مقابل «دُبُر» است)، «یَقْبِلُ» (به معنای «پذیرفتن» با روی باز و متمایل به شیء مورد نظر است)، «قابل» (که اسم فاعل [قبول کننده] از مصدر «قبول» است)، «إِقْبَال» (به معنای صرف توجه به سمت مقابل [روی آوردن به چیزی] است)، «استقبال» (به همان معنا)، «تَقَبّل» (به همان معنای «قبول» و البته غالبا قبول کردنی به نحوی که در قبال آن رضایتی در کار باشد، و اقتضای پاداشی دارد)، «مقابله» و «تقابل» (به معنای رو در روی هم قرار گرفتن است که یا تقابل بالذات است و یا رو در روی هم بودنی است که همراه با عنایت و خوش‌برخوردی و مودت است)، «قبلَة» (اسم برای حالتی بوده که شخصی که می‌خواهد به جایی روی کند آن گونه قرار می‌گیرد و کم‌کم به معنای مکانی که افراد در هنگام نماز بدان رو می‌کنند به کار رفته است)، «قِبَل» (که احتمالا مصدر یا اسم مصدر باشد به معنای «جانب مقابل» است و در خصوص مواجهه (تلقاء) با چیزی [«در قبال چیزی» قرار گرفتن] به کار می‌رود)، «قَبْل» (در مقابل «بعد»، که در قرآن کریم تمامی کاربردهایش فقط در خصوص قبل زمانی است). اما در خصوص «قبایل»،

در آنجا ابتدا بیان شد که کلمه «قبیل» دوبار در قرآن کریم به کار رفته است: «إِنَّهُ یَراکُمْ هُوَ وَ قَبیلُهُ مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُمْ» (اعراف/27) «أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ کَما زَعَمْتَ عَلَیْنا کِسَفاً أَوْ تَأْتِیَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِکَةِ قَبیلاً» (اسراء/92) برخی بر این باورند که چون «قبیل» صفت مشبهه است دلالت بر ثبوت می‌کند و مراد از آن کسی است که ذاتا متمایل و روی به سوی چیزی دارد.

سپس توضیح داده شد که «ة» در «قبیلة» می‌تواند تاء تأنیث و افراد باشد؛ که در این صورت جهت اسمی این کلمه مد نظر است؛ و می‌تواند علامت جمع باشد که در این صورت وقتی در مورد جماعتی به کار برده می‌شود از این جهت است که بین افراد آن جماعت نوعی رو به سوی هم کردن و مواجهه و انس برقرار است؛ و در آیه 27 سوره اعراف هم به لشکر شیطان از این جهت «قبیلُه» گفته شده که همگی رو به سوی او دارند؛ که خود «قبیلة» نیز به صورت «قبائل» جمع بسته می‌شود «جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ» (حجرات/13). برخی آن را جمع «قبیله» دانسته‌اند؛ که «قبیله» به جماعت‌ی که با هم جمع شده باشند اطلاق می‌شود از این جهت که به همدیگر روی می‌آورند [و به هم کمک می‌کنند]؛ و البته این احتمالات را هم در اینجا مطرح کرده‌اند که «قبیل» به معنای «کفیل» و یا به معنای «مقابله» (معاینه؛ دیدن) باشد؛ هرچند برخی بر این باورند که اصل «قبائل» به معنای قطعه‌های منحنی توخالی‌ای بوده که با اتصال آنها به همدیگر قدح و ظروف مختلف درست می‌کرده‌اند؛ چنانکه تعبیر «قبائل القدح و الجَفنة و الغَرب» رایج است و از همینجا تعبیر «قبائل الرأس» به معنای استخوان‌های جمجمه (از این جهت که قطعاتی بوده‌اند که درهم فرو می‌رفتند تا جمجمه تشکیل شود) نیز رایج بوده؛ و بعید نیست که کاربرد این تعبیر در خصوص قبائل عرب هم از باب تشبیه به قبائل الرأس باشد از حیث شدت ارتباطی که هریک با دیگری دارد.

جلسه 983 https://yekaye.ir/al-waqiah-56-16/