سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1078) سوره حجرات (49)، آیه 13 (2. نکات ادبی)

 

النَّاسُ

درباره اینکه کلمه «ناس» از چه ماده‌ای است بین اهل لغت اختلاف است که از ماده «أنس» است یا «نوس»؛ و حتی می‌توان احتمال داد از «نسی» یا «نسو» یا «نسأ» یا «نسس» باشد؛ و بعید نیست که در اشتقاق کبیر بین کلمه «ناس» با کلمات «نساء» و «إنسان» و «اُنس» و «نسیان» و «نسناس» ارتباط باشد، بویژه بر مبنای کسانی که رکن اصلی کلمه در زبان عربی را دو حرف می‌دانند، که در جایی که یک حرف از سه حرف اصلی، از حروف عله ویا همزه باشد، این احتمال بسیار تقویت می‌شود که تمام کلمات مربوطه هم‌خانواده باشند.

اما اگر اصرار بر تحلیل ریشه بر اساس سه حرف داشته باشیم شاید قولی که ریشه آن را از «أنس» می‌داند اقوا باشد چنانکه قبلا در ذیل ماده «أنس» (جلسه 542 https://yekaye.ir/al-ahzab-33-53/) توضیح داده شد که اغلب کلمه «إنسان» را از این ماده و هم‌معنی «إنس» دانسته‌اند که جمع آن «اَناسِیّ» (فرقان/49)[1] و «أُناس» (اعراف/82) می‌باشد.

مخصوصا مطلبی که این قول را خیلی تقویت می‌کند توضیحی است که از ابن‌هیثم نقل شد که گفته‌ است: «الناس» اصلش «الأُناس‏» بوده است؛ یعنی الف آن الف اصلی بوده و «الف و لام» به آن اضافه شده؛ منتهای شبیه کلماتی مثل «الاسم» به خاطر کثرت استعمال آن به صورت اسم، کم‌کم الف آن افتاده و به صورت «أَلُنَاس» تلفظ شده و بعد لام را در نون ادغام کرده و به صورت «الناس» تلفظ کرده‌اند و تدریجا به صورت یک کلمه جدید درآمده که «الف و لام» آن را شبیه «الف و لام» رایج در کلمات عربی در نظر گرفته و آن را حذف کرده و آن را در عباراتی همچون «ناسٌ من الناس» استعمال کرده‌اند (تهذیب اللغة، ج13، ص61[2]). این تحلیلی است که بسیاری از اهل لغت همچون سیبویه (به نقل لسان العرب، ج‏6، ص11[3]) و خلیل (کتاب العین، ج‏7، ص303[4] و ص308[5]) و جوهری (الصحاح‌، ج3، ص905[6]) و حسن جبل (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص2189) آن را پذیرفته‌اند و مرحوم مصطفوی در تأیید این قول و نفی اینکه ماده آن «نوس» باشد می‌گوید ماده :نوس دلالت بر حرکتی همراه با اضطراب دارد، در حالتی که در کاربردهای این کلمه در قرآن نمی‌توان دلالتی بر معنای اضطراب در کاربرد این کلمه یافت؛ ولی همگی با معنای «انس» قرابت دارند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏12، ص293[7]).

موید دیگری که با مراجعه به کاربردهای قرآنی می‌توان برای این قول یافت این است که با اینکه 241 مورد در قرآن کریم کلمه «الناس» به کار رفته، حتی یکبار هم به صورت «ناس» (بدون الف و لام) به کار نرفته است؛ و از سوی دیگر 6 مورد به صورت «أناس» آمده که کاملا دلالت بر همین معنای «ناس» دارد و این موارد است که بدون الف و لام آمده است: (قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ، بقره/60 و اعراف/160؛ أَخْرِجُوهُمْ [آلَ لُوطٍ] مِنْ قَرْیَتِکُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ یَتَطَهَّرُونَ‏، اعراف/82 و نمل/56؛ یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ، اسراء/71)

از مواردی دیگری که شاید بتوان موید آن دانست که این کلمه کاملا هم‌خانواده با «انسان» (و از ماده «أنس») است این تذکر راغب اصفهانی است که گاه کلمه «الناس» نه در معنای عموم مردم، بلکه در جایی که معنای انسانیت مورد توجه باشد به کار می‌رود چنانکه این را در آیاتی مانند «أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى‏ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه‏»‏ (نساء/54) یا «آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ‏» (بقرة/13) می‌توان مشاهده کرد (مفردات ألفاظ القرآن، ص829[8])

با این حال برخی با آن مخالفت کرده‌اند. مثلا فیومی ابتدا ذیل ماده «أنس» تحلیل فوق را به عنوان «قیل» بدین صورت مطرح می‌کند که: «الأُنَاسُ» بر وزن «فُعَال» مشتق از «أنس» است که همزه‌اش از باب تخفیف در کلام (به نحو سماعی، نه قیاسی) حذف شده و «الناس» باقی مانده است؛ اما بلافاصله از کسائی نقل می‌کند که «الأُنَاسَ» و «النَّاسَ» دو کلمه مختلفند که اگرچه معنای واحدی دارند اما هیچیک مشتق از دیگری نیست زیرا از دو ماده مختلف گرفته شده‌اند و حذف، تغییر و حلاف اصل است (المصباح المنیر، ج‏2، ص26[9]) و سپس ذیل ماده «نوس» مطلب را شرح می‌دهد که در ادامه مطلب وی خواهد آمد.

همچنین عسکری ابتدا قول رایج را چنین توضیح می‌دهد که اصل «الناس»، «الأناس» بوده که همزه‌اش برای تسهیل حذف شده و لام در نون ادغام شده شبیه «لکن أنا» که به صورت «لکنّا» (کهف/38) بیان می‌شود؛ سپس به عنوان «قیل» همین قول کسایی را مطرح می‌کند و این گونه از این تفاوت دفاع می‌کند که اگر اصل «الناس»، «أناس» بود باید در تصغیر آن «اُنَیْس» گفته می‌شد در حالی که «نُوَیس» گفته می‌شود (الفروق فی اللغة، ص268[10]).

برخی هم مانند راغب اصفهانی با اینکه آن را ذیل ماده «نوس» بحث کرده‌اند؛ اما موضع قطعی‌ای نگرفته و سه احتمال را برای این ماده متصور دانسته‌اند: «أنس» (که وقتی الف و لام بر آن اضافه شده فاء‌الفعل آن حذف شده است)، قلب شده از «نسی» باشد (و اصل آن إنسیان بر وزن افعلان بوده باشد)، یا از نَاسَ یَنُوسُ باشد که تصغیرش «نُوَیْس» است. (مفردات ألفاظ القرآن، ص828[11])

در هر صورت، اگر این را از ماده «أنس» (جلسه 542[12]) یا حتی «نسو» یا «نسی» (جلسه 926 https://yekaye.ir/an-nesa-4-1/ [13]) بدانیم بحثهای قبلی ما درباره ریشه آن کفایت می‌کند ودر حالت اول وجه آن این است که مردم را ناس نامیده‌اند چون خیلی به هم انس می‌گیرند، و در حالت دوم وجه اطلاق آن این است که مردم اهل فراموشی هستند؛ ولی بر این اساس که از ماده «نوس» باشد باید گفت که این ماده در اصل دلالت دارد بر یک نحوه اضطراب و تزلزل (معجم المقاییس اللغة، ج‏5، ص369[14]). فیومی هم که تنها کسی است که یافت شد که بر این موضع اصرار دارد (دلیل اصلی وی همان تصغیر این کلمه به صورت «نویس» است که در کلام عسکری هم گذشت) می‌گوید «ناس» برگرفته از ماده «نوس» است که این ماده دلالت بر حرکت و نزدیک شدن دارد و اسمی است که همانند کلماتی همچون قوم و رهط اساسا برای جمع وضع شده است. وی به همین مناسبت بر این باور است که کلمه «الناس» بر جن و انس اطلاق می‌گردد؛ یعنی همان گونه که کلمه «رجال»، علاوه بر انسانها، در خصوص جنیان هم به کار رفته (وَ أَنَّهُ کانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ یَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ؛ جن/6) «ناس» هم برای هر دو به کار می‌رود و آیه «الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ، مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ» (ناس/4-5) را شاهدی بر این مدعا قلمداد کرده با این توضیح که «من» در آن، من بیانیه است و دارد کلمه «الناس» را تفسیر می‌کند (المصباح المنیر، ج‏2، ص630[15])؛‌ در حالی که یک احتمال قوی درباره آیه مذکور این است که «من الجنة و الناس» مفسر «الذی» باشد؛ بویژه که «الجن» را عطف بر «الناس» کرده است و اینکه بگوییم «الناس» یعنی «الجن و الناس» بعید به نظر می‌رسد.

البته چنانکه در ابتدا اشاره شد شاید بتوان از اشتقاق کبیر بین این کلمات دفاع کرد؛ و در این صورت بد نیست به ارتباط این کلمه با «نسناس» هم اشاره‌ای شود. ماده «نسس» را در اصل به معنای «از بین رفتن آب درون چیزی که مایه خشک شدن آن شود» دانسته‌اند (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص2182) چنانکه «الناس» به گوشتی که از شدت طبخ، طعم و رطوبتش را بکلی از دست داده باشد نیز می‌گویند؛ و «نسّ» به معنای برانگیختن سریع است و به جهد تلاش انسان «نسیس» گفته می‌شود و در مورد کسی هم که تنها اندکی از روح و توان وی باقیمانده باشد می‌گویند «ما بقی منه إلا نَسِیسُهُ». «نسناس» هم مخلوقاتی بودند شبیه مردم (الناس) که از فرزندان آدم نبودند (اصل و نسبشان از حضرت آدم نبوده) و منقرض شده‌اند و جمع آن «نسائس» است (کتاب العین، ج‏7، ص199-200[16])؛ هرچند صاحب بن عباد ضمن تاکید بر قبولی تمام توضیحات فوق، نسائس را به معنای «الإنَاث» (افراد مونث) دانسته است (المحیط فی اللغة، ج‏8، ص251[17]).

برای اینکه معنای «ناس» بهتر فهمیده شود بد نیست که به تفاوت آن با برخی از کلمات نزدیک به آن همچون «خلق» و «وری» «أنام» و «بریة» و «بشر» و «جبله»[18] اشاره شود:

«ناس» کلمه‌ای است که در خصوص جماعت انسانها به کار می‌رود؛‌ و اگر از «أنس» باشد تاکیدش بر این است که این جماعتی است که با هم انس می‌گیرند؛ اما «خَلق» مصدری است که در اصل برای عموم آفریده‌شدگان به کار می‌رود اعم از جماد و گیاه و حیوان: «خَلَقَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَ أَلْقى‏ فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ أَنْ تَمیدَ بِکُمْ وَ بَثَّ فیها مِنْ کُلِّ دابَّةٍ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ کَریم‏؛ هذا خَلْقُ اللَّهِ» (لقمان/10-11)؛ که گاه در خصوص مردم به کار می‌رود، چنانکه گفته می‌شود«لیس فی الخلق مثله» که منظور این است که در میان مردم کسی مثل او نیست (الفروق فی اللغة، ص268[19])؛ و البته کاربرد قرآنی آن در این معنا بسیار نادر است و شاید برخی آیات مثل آیه «إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ وَ یَأْتِ بِخَلْقٍ جَدیدٍ» (ابراهیم/19؛ فاطر/16) را بتوان از مصادیق این کار برد به حساب آورد.

تفاوت آن با کلمه «وری» [به پیامبر اسلام ص خیر الوری گویند] در این است که کلمه «ناس» اعم از مردگان و زندگان است؛ اما «وری» فقط شامل زندگان است (الفروق فی اللغة، ص269[20])؛ هرچند برخی بر این باورند که «وری» به مطلق جنبدگان روی زمین گفته می‌شود (کتاب العین، ج‏8، ص304).

در تفاوت آن با «أنام» [از ماده «أنم»] (وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنام‏؛ الرحمن/10) عسکری بر این باور است که کلمه «أنام» در جایی به کار می‌رود که بخواهد بزرگداشت و احترامی نسبت به مردم باشد (الفروق فی اللغة، ص270[21])؛ هرچند سایر اهل لغت این کلمه را نیز به معنای هر مخلوقی که روی زمین یافت شود (مثلا: کتاب العین، ج‏8، ص388[22]) ویا به معنای عموم جن و انس (المصباح المنیر، ج‏2، ص26[23]) دانسته‌اند.

در تفاوت آن با «بریّة» (أُولئِکَ هُمْ شَرُّ الْبَرِیَّةِ ... أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّة؛ بینه/6-7) (که از ماده «بری» یا «برء» است) اغلب اهل لغت خود این کلمه را به معنای «خَلق» دانسته‌اند (مثلا کتاب العین، ج‏8، ص289)؛ اما عسکری در تفاوت آن با »ناس» افزوده است که کلمه «بریة» اقتضای تمییز صورت دارد (برأ الخلق یعنی صورتهای آنان را متمایز کرد) در حالی که کلمه ناس چنین دلالتی ندارد. (الفروق فی اللغة، ص270[24])

در تفاوت آن با «بشر» گفته‌اند که «ناس» کلمه‌ای است که فقط برای جمع به کار می‌رود اما «بشر» هم برای واحد و هم برای جمع به کار می‌رود؛ و در کلمه بشر (که به نحو ضمنی دلالت بر بشارت دارد) توجهی به حسن هیئت است و انسانها را به خاظر اینکه از همه حیوانات زیباترند بشر نامیده‌اند و ممکن است وجه کلمه بشر بر ظهور باشد از این جهت که از «بشرة» (پوست که ظاهر است گرفته شده است؛ اما در «ناس» که از «نوس» گرفته شده بیشتر، یک نحوه تحرک مد نظر است (الفروق فی اللغة، ص270[25]).

در تفاوت آن با «جبلة» (وَ اتَّقُوا الَّذِی خَلَقَکُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِینَ، شعراء/184؛ وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلًّا کَثِیراً، پس/62) هم گفته‌اند که جبله بر جماعات انبوهی از مردم گفته می‌شود که یک عظمت و سیاهی لشکری را نمود می‌دهد؛‌ چرا که ماده «جبل» بر یک نحوه غلظت و بزرگی دلالت دارد و کوه را به خاطر همین غلظت و عظمتش جبل گویند و تعبیر «مرد جبل» یا «زن جبل» در مورد مرد یا زنی گفته می‌شود که بداخلاق است (الفروق فی اللغة، ص271[26])

کلمه «الناس» 241 مورد و کلمه «أناس» 5 مورد و کلمه «أناسی» 1 مورد در قرآن کریم به کار رفته است.

خَلَقْناکُمْ

قبلا بیان شد که کلمه «خَلق» مصدری است (= آفرینش) که در بسیاری از موارد در معنای مفعولی به کار می‌رود (= مخلوق، آفریده شده).

اهل لغت معتقدند اصل این ماده دلالت بر «تقدیر» (تعیین اندازه) داشته است، چنانکه «خُلق» (به معنای خوی و خصلت و اخلاقیات شخصی) را هم از این جهت «خلق» نامیده‌اند که بیانگر ویژگی‌هایی است که در صاحب آن معین و مقدر شده است و برخی گفته‌اند کلمه «خلق» به نحو خاص به معنای «ایجاد کردن بر اساس یک کیفیت [و محاسبه] خاص» می‌باشد که هم در مورد ایجاد بی‌سابقه، و هم ایجاد چیزی از چیز دیگر به کار می‌رود.

جلسه 829 http://yekaye.ir/ya-seen-36-79/

ذَکَرٍ

قبلا بیان شد که برخی مانند ابن‌فارس بر این باورند که ماده «ذکر» در اصل در دو معنای مختلف به کار می‌رود: یکی در معنای جنس نر در مقابل ماده، یا مذکر در مقابل مؤنث (وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى‏، آل عمران/36) و دیگری در معنای «یاد و حافظه» که نقطه مقابل «غفلت» (وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا، کهف/28) و «نسیان» (وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیت‏، کهف/24) می‌باشد (معجم المقاییس اللغة، ج‏2، ص358)؛ و البته برخی کوشیده‌اند این دو را به هم برگردانند. مرحوم مطفوی بر این باور است که معنای اول آن هم از معنای دوم گرفته شده به این مناسبت که فرزند پسر بوده که یاد و اسم شخص را زنده نگه می داشته است (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏3، ص320-321). اما حسن جبل با توجه به تحلیلی که در خصوص تک‌تک حروف این ماده انجام می‌دهد بر این باور است که اصل این ماده دلالت بر قوت چیزی و صلابت ماده آن به نحوی که [در امور دیگر] نفوذ می‌کند دارد[27] به نحوی که به فولادی که در شمشیر به کار می‌رود تا صلابت و قدرت نفوذ آن را بیفزاید «ذَکَر» گفته می‌شود؛ و جنس نر هم چون برخلاف جنس ماده صلب‌تر و خشن‌تر است «ذکر» در مقابل «أنثی» گفته می‌شود؛ و اینکه از حسن شهرت انسان به «ذِکر»او تعبیر می‌شود بدین جهت است که شهرت هرکس وجود قوی‌ای برای اوست که موجب نفوذ و انتشار هویت او می‌شود؛ و اصل آن هم «ذکر» زبانی بوده که ذکر چیزی با صوت، وجود قوی آن است که وجود وی را در شنوایی و دل دیگران احضار می‌کند (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص718-719).

در آنجا بیشتر درباره معنای دوم بحث شد، مثلا بیان شد که «ذِکر» گاه به حالت نفسانی‌ای گفته می‌شود که که انسان به وسیله آن اطلاعاتی را که به دست آورده نگهداری می‌کند و همان «حفظ و حافظه» است با این تفاوت که حفظ و حافظه را از حیث به دست آوردن و در مخزن ذهن نگهداشتن می‌گویند، اما «ذکر» را از حیث احضار [مجدد] آن مطلب در ذهن؛ و گاه به خود حضور چیزی در دل [= ذهن] یا در سخن می‌گویند، و به همین جهت اخیر است که ذکر را به دو قسم «ذکر قلبی» (فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطانُ أَنْ أَذْکُرَهُ‏، کهف/63) و «ذکر زبانی» (لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ کِتاباً فِیهِ ذِکْرُکُمْ‏، انبیاء/10) تقسیم می‌کنند؛ که هر کدام هم دو قسم دارد: ذکر به معنای به یاد آوردن بعد از فراموشی، و ذکر به معنای تداوم در یادسپاری.

«ذکَّر، یُذَکّر تذکیر» حالت متعدی ذکر است یعنی مطلبی را به یاد کسی انداختن، (وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ‏، إبراهیم/5؛ َ تَذْکیری بِآیاتِ اللَّه‏، یونس/71)؛ ...

«تذکّر» از باب تفعل، و واکنش انسان به تذکیر است، یعنی به یاد آوردن (ذکّرتُه فتذکّر یعنی به یادش انداختم پس به یاد آورد) و تفاوت «تذکر» با «تنبّه» در این است که در تذکر اصل مطلب را شخص می‌دانسته و از یاد برده است اما در تنبه ممکن است شخص اصلا معرفتی به موضوع مرود بحث نداشته باشد و با تنبه او را متوجه آن موضوع کنیم. (الفروق فی اللغة، ص85). وقتی ماده «ذکر» به باب تفعُّل می‌رود گاه به صورت معمولی (تذکّر) می‌آید (أَ فَلا تَتَذَکَّرُونَ، انعام/80) و گاه ادغامی در آن رخ می‌دهد (حرف «ت» به لحاظ تلفظی به «ذ» نزدیک است به آن تبدیل می‌شود و در هم ادغام می‌شوند) و «یتذکّر» به صورت «یذَّکّر» درمی‌آید (وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ، بقره/269)...

و نهایتا اشاره شد که این ماده و مشتقاتش 292 بار در قرآن کریم به کار رفته است که 274 بار آن در معنای «یاد و حافظه» بوده و 18 بار آن در معنای «جنس نر» و با مشتقات: «ذَکَر، ذَکَرَیْنِ، ذُکْران‏، ذُکُور» به کار رفته است.

جلسه 465 http://yekaye.ir/al-muzzammil-73-19/

به نظر می‌رسد لازم است توضیحات بیشتری درباره معنای اول این ماده (جنس نر در مقابل جنس ماده) داده شود:

بیان شد که «ذَکَر» در برابر «أنثی» است و «تذکیر» هم نقطه مقابل «تأْنیث» است. جمع «ذَکَر»، ذُکُور و ذُکُورَة و ذِکَار و ذِکَارَة و ذُکْران و ذِکَرَة است (لسان العرب، ج‏4، ص309) که از این میان فقط «ذکران» (أَ تَأْتُونَ الذُّکْرانَ مِنَ الْعالَمینَ؛ شعراء/165) و «ذکور» (وَ قالُوا ما فی‏ بُطُونِ هذِهِ الْأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُکُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى‏ أَزْواجِنا، انعام/139؛ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورَ، أَوْ یزَوِّجُهُمْ ذُکْراناً وَ إِناثاً؛ شوری/49-50) در قرآن کریم استفاده شده است. وقتی این کلمه برای زن به کار رود (امرأَة ذَکِرَةٌ و مُذَکَّرَةٌ و مُتَذَکِّرَةٌ) مقصود زنی است که خود را شبیه مردان می‌کند (لسان العرب، ج‏4، ص309)؛ هرچند برخی گفته‌اند زنی است که خلقتش همچون مردان است (المحیط فی اللغة، ج‏6، ص236[28]) و چنین کسی بسیار متفاوت است با زنی که فرزند پسر بیاورد که به چنین زنی «مِذکر» و اگر این روالش باشد و بارها چنین بیاورد به او «مذکار» گویند. «ناقة مُذَکَّرَةٌ» هم شتر ماده‌ای است که در قیافه و رفتارها همچون «جمل» (شتر نر) به نظر می‌رسد. کلمه «مُذَکَّر» که در فارسی برای اشاره به جنس نر (و در مقابل مؤنث) به کار می‌بریم - در حدی که جستجو شد - در کتب لغت اصیل عرب به این معنا به کار نرفته است (هرچند مونث به معنای أنثی به کار رفته) و این کلمه در ترکیباتی مانند «یوم مُذَکَّرٌ» به معنای روزی که شدن و صعوبت و کثرت کشتار در آن رخ داده باشد یا «طریق مُذَکَّر» به معنای راه مخوف و صعب و نیز شمشیر «مذکر» به معنای شمشیر محکم و تیز و برنده (در مقابل سیف مؤنث به معنای شمشیری که تیزی و صلابت و برندگی لازم را ندارد) به کار رفته است. همچنین وقتی کلمه «ذَکَر» را در وصف مرد (رجلٌ ذکر) به کار می‌برند به معنای مردی است که قوث و شجاع و نترس باشد (لسان العرب، ج‏4، ص309-310[29]) و همه اینها می‌تواند مؤید برداشت حسن جبل باشد.

با این اوصاف می‌توان فهمید که تقابل «ذکر و أنثی» به نحوی تقابل صلابت و تندی از سویی و نرمی و لطافت از سوی دیگر نیز هست.

همچنین در بحث از کلمه «نساء» به این نکته نیز اشاره شد که اگر ماده آن را «نسی» یا «نسو» بدانیم به هر حال «نسبتی بین این ماده و ماده‌های نزدیکش در عربی وجود دارد. مثلا ماده «نسأ» دلالت بر تاخیر دارد (نسأت المرأة، یعنی ایام حیض او به تاخیر افتاد) و چه‌بسا با توجه به برتری و تقدمی‌که مرد از حیث قوت بدنی بر زن دارد این واژه به کار رفته باشد. ویا اگر به تفاوت «ذکر» و «نسیان» توجه شود، و از سوی دیگر اینکه برای مرد (جنس مذکر) از واژه «ذَکَر» استفاده می‌شود؛ بعید نیست که کلمه «نساء» هم به نحوی به ماده «نسی» مرتبط بوده باشد؛ چنانکه در باب قرار دادن شهادت دو زن به جای یک مرد هم به نحوی به نسیان آنان (البته نه با ماده «نسی»، بلکه با ماده «ضلّ») اشاره شده است: «وَ اسْتَشْهِدُوا شَهیدَینِ مِنْ رِجالِکُمْ فَإِنْ لَمْ یکُونا رَجُلَینِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْری‏» (بقره/282)» (جلسه 926 https://yekaye.ir/an-nesa-4-1/)

أُنْثی

قبلا بیان شد که ماده «أنث» و کلمه «أنثی» نقطه مقابل جنس مذکر است. این کلمه در خصوص شمشیری که چندان برنده نباشد (سیف أنیث) و یا زمینی که نرم و هموار باشد (أرض أَنِیثٌ) به کار می‌رود؛ برخی همچون راغب گفته‌اند چون جنس مونث غالبا ضعیفتر از جنس مذکر است، بدین مناسبت در مورد امور ضعیفتر این کلمه به کار رفته؛ و یا در خصوص زمین نرم، از این جهت که آمادگی پرورش گیاه در دل خود را دارد (همان گونه که بدن زن بستر و محیط مناسبی برای شکل‌گیری نوزاد است) و در مقابل برخی همچون مرحوم مصطفوی مساله را از آن سو دیده و بر این باورند که اصل اطلاقش در مورد هر چیز نرم و انعطاف‌پذیر بوده و چون زن نرمخوتر از مرد است این ماده در مورد او رایج شده است.

اگرچه کلمه «اُنثی» ‌به صورت اسم جنس هم به کار می‌رود و دلالت بر معنای عام دارد (اللَّهُ یعْلَمُ ما تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثی‏؛ رعد/8) اما این کلمه هم به صورت تثنیه «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیینِ» (نساء/11 و 176) و هم به صورت جمع «یهَبُ لِمَنْ یشاءُ إِناثاً وَ یهَبُ لِمَنْ یشاءُ الذُّکُورَ، أَوْ یزَوِّجُهُمْ ذُکْراناً وَ إِناثاً» (شوری/49-50) نیز در قرآن کریم به کار رفته است.

جلسه 936 https://yekaye.ir/an-nesa-4-11/