سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1077) سوره حجرات (49)، آیه 12 (2. ادامه نکات ادبی: تجسس و غیبت)

 

لا تَجَسَّسُوا

درباره ماده «جسس» بسیاری بر این باورند که دلالت دارد بر شناخت پیدا کردن نسبت به چیزی با لمس کردن دقیق و ظریف آن (کتاب العین، ج‏6، ص5[1]؛ معجم المقاییس اللغة، ج‏1، ص414[2])و راغب نیز در همین فضا توضیح می‌دهد که اصل «جسّ» لمس کردن رگ و گرفتن نبض بوده است برای به دست آوردن سلامتی یا مرض شخص مورد؛ و در همین فضا این ماده را بسیار نزدیک به ماده «حسس» دانسته و در تفاوت «جس» و «حس» گفته‌اند که «جس» اخص از «حس» است زیرا حسّ مطلق درک و احساس است ولی جسّ شناختن حالی است که موجب آن وضعیت شده است (مفردات ألفاظ القرآن، ص196[3]).

اما مرحوم مصطفوی این معنای لمس و تماس را اصلا نیاورده و اصل این ماده را خبر به دست آوردنی می‌داند که با تدبیر و ظرافت همراه باشد؛ و وی هم اگرچه «جس» اخص از «حس» دانسته، اما دلیل این اخص بودنش را این معرفی کرده که شناختی است که با ظرافت و بررسی دقیق حاصل می‌شود (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏2، ص87[4]) که در این صورت عام و خاص من وجه می‌شود نه اخص. در همین راستا، حسن جبل هم بر این باور است که اصل این ماده به معنای نفوذ در باطن چیزی با دقت و ظرافت است آن گونه که حس بینایی در امر مرئی نفوذ می‌کند؛ و تجسس هم به معنای تفتیش از باطن امور، از همین ماده گرفته شده است. وی توضیح می‌دهد اینکه برخی با محور قرار دادن تعبیر «جَسّه بیده» آن را به معنای لمس کردن با دقت قلمداد کرده‌اند اشتباه در مصداق است؛ زیرا مقصود از آن این بوده که با انگشتانش آهسته و مخفیانه چیزی را وارسی کند تا از اوضاع و احوال مخفی آن مطلع شود و مقصود از آن صرف درک حسی ظاهری نیست که اخص از حس باشد؛ و شواهدی بر این مدعا آورده از جمله تعبیر «جسّ البهائم»، که وقتی به کار می‌رود که کسی با دست کردن در رَحِم چارپایان اهلی بخواهد بررسی کند که آیا جنینی در شکم دارند یا خیر. (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص311-312[5]). و شاهد دیگری که می‌توان بر مدعای او اقامه کرد کاربرد کلمه «جاسوس» است که شخصی است که مخفیانه دنبال اخبار مخفی و سری می‌گردد و به خاطر همین که آنچه می‌جوید را در خفاء و با ظرافت و دقت و در خفا انجام می‌دهد چنین نامیده شده است (کتاب العین، ج‏6، ص5[6]؛ معجم المقاییس اللغة، ج‏1، ص414[7])

ماده «جسس» تنها همین یکبار در قرآن کریم به کار رفته است.

لا یغْتَبْ

قبلا بیان شد که ماده «غیب» در اصل بر پوشیده شدن چیزی از دیدگان دلالت دارد و بر این قیاس کلمه «غَیب» تدریجا برای هر چیزی که مخفی است و تنها خداوند از آن آگاه است به کار رفته است: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیبِ لا یعْلَمُها إِلاَّ هُو» (آل عمران/44).

در واقع «غیب» نقطه مقابل «شهادت» است و متناسب با انواع و مراتب «شهادت» (که به معنای حضور است) انواع و مراتبی برای غیب می‌شود در نظر گرفت: از مخفی ماندن از مقابل دیدگان گرفته: «فَقالَ ما لِی لا أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغائِبِینَ» (نمل/20) تا هر آنچه از محدوده علم افراد مخفی مانده باشد: « قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَیبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (کهف/26)؛ و کلمه «غَیب» اگرچه مصدر است اما چون در معنای اسمی به کار رفته، جمع بسته می‌شود: «إِنَّکَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیوبِ» (مائدة/109).

تعبیر «أغابَ» و «مُغیبَة» در مورد زنی به کار می‌رود که شوهرش غایب شده و مثلا به مسافرت رفته است؛ و ظاهرا در همین فضاست که تعبیر «حفظ غیب» (یعنی در نبود همسر، مراعات حقوق او را کردن) یکی از خصلتهای خوب زنان شمرده شده است: «حافِظاتٌ لِلْغَیبِ بِما حَفِظَ اللَّهُ‏» (نساء/34).

«غَیابة» به گودالی که کسی که در آن قرار گیرد از مقابل دیدگان مخفی می‌شود گویند (وَ أَلْقُوهُ فی‏ غَیابَتِ الْجُبّ» (یوسف/10).

«غِیبة» هم عبارت است از آنکه شخص به بدگویی درباره دیگری بپردازد؛ و چون این بدگویی در غیاب وی انجام می‌شود «غیبت» نام گرفته است. فعل آن در باب افتعال آمده (لا یغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً» (حجرات/12) و برخی وجهش را این دانسته اند که باب افتعال دلالت بر «اختیار کردن فعل» دارد و مراد این است که شخص وارد شدن در غیبت از شخص یا کار وی را اختیار کرده است.

جلسه 850 https://yekaye.ir/ale-imran-3-179/

البته بسیاری از مفسران تذکر داده‌اند که غیبت بیان بدی کسی است که وی واقعا آن بدی را داته باشد؛ وگرنه به آن شخص غایب چیزی نسبت داده شود که واقعا در او نیست، این تهمت و بهتان است. (مجمع البیان، ج‏9، ص202[8])

یأْکُلَ

درباره ماده «أکل»‌ قبلا بیان شد که اگرچه ابن فارس اصل معنای آن را «رو به نقصان نهادن» (تنقص) دانسته؛ اما چنانکه تقریبا اغلب اهل لغت اشاره کرده‌اند معنای اصلی و محوری آن همان «خوردن» است؛ مثلا راغب اصفهانی آن را «تناول المطعم» معرفی کرده و حسن جبل که حتی معتقد است که اصل محوری این ماده به نحوی است که بر خود فرایند خوردن (که آسیاب شدن غذا در دهان و بلعیدن آن است) دلالت دارد و معنای محوری آن را «طحن الحی المادة المطعومة مَضغاً بفمه و بلعُها» معرفی کرده است. البته مرحوم مصطفوی قید زایل شدن صورت را اضافه کرده و معنای اصلی این ماده را «التناول الملازم إزالة الصورة و التشخّص من الطرف المأکول» دانسته و سعی کرده حضور این قید را در تمام کاربردهای حقیقی و مجازی آن (مثلا خوردن مال دیگران، خوردن گوشت برای غیبت کردن، و ...) نشان دهد؛ ولی به نظر می‌رسد این قید لازمه طبیعی خورده شدن چیزی است و تاکید مستقل بر آن ضرورتی ندارد و به نظر می‌رسد کثرت کاربردهای مجازی این ماده موجب شده که ابن فارس چنان توسعه معنایی‌ای برای آن قائل شود.

اگرچه اصل خوردن در خصوص موجودات زنده است اما از آنجا که در فرایند خوردن، درهم خرد کردن و نیست و نابود کردن اشیاء‌ رخ می‌دهد این ماده برای اموری که چنین کاری را با شی‌ای انجام می‌دهند استعاره گرفته شده است که از معروفترین مصادیق آن استفاده از تعبیر خوردن هیزم توسط آتش است که در حدیث نبوی است «وَ لَا تَتَحَاسَدُوا، فَإِنَّ الْحَسَدَ یأْکُلُ الْإِیمَانَ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَبَ الْیابِس‏» و در قرآن نیز تعبیر خورده شدن چیزی توسط آتش به کار رفته است: «حَتَّی یأْتِینا بِقُرْبانٍ تَأْکُلُهُ النَّارُ» (آل عمران/183)

بدین ترتیب کلمه «أکْل» مصدر و به معنای «خوردن» «نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلی‏ بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» (رعد/4) و «اُکُل» به معنای خوراک است و چیزی که خوردنی باشد: «جَنَّتَینِ ذَواتَی أُکُلٍ خَمْطٍ» (سبأ/16) «کَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِلٌ فَآتَتْ أُکُلَها ضِعْفَینِ» (بقره/265) «تُؤْتی‏ أُکُلَها کُلَّ حینٍ بِإِذْنِ رَبِّها» (ابراهیم/25) «مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتی‏ وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ أُکُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها» (رعد/35)‌ «کِلْتَا الْجَنَّتَینِ آتَتْ أُکُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَیئاً» (کهف/33) «وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُکُلُهُ» (انعام/141)؛ و البته به مناسبت گاه برای بهره و نصیب شخص از چیزی همین تعبیر «اُکُل» به کار می‌رود چنانکه می‌گویند «فلان ذو أُکُلٍ‏ من الدنیا» ویا برای کسی که عمرش بسر آمده باشد می‌گویند «فلان استوفی‏ أُکُلَهُ».

همچنین در بسیاری از موارد برای خرج کردن و هزینه کردن اموال تعبیر «اکل» به کار می‌رود: «وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَینَکُمْ بِالْباطِلِ» ‏(بقرة/188» ظاهرا بدین جهت که خوردن یکی از مهمترین مخارج زندگی است و در آیه «إِنَّ الَّذِینَ‏ یأْکُلُونَ‏ أَمْوالَ الْیتامی‏ ظُلْماً إِنَّما یأْکُلُونَ‏ فِی بُطُونِهِمْ ناراً» (نساء/10) این خوردن ظالمانه اموال یتیمان را همان خوردن آتش دانسته است. و البته در قرآن کریم اگرچه اغلب مواردی که تعبیر «خوردن»‌ برای اموال به کار رفته بار معنایی منفی داشته است: «وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَینَکُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَی الْحُکَّامِ لِتَأْکُلُوا فَریقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» (بقره/188) «الَّذینَ یأْکُلُونَ الرِّبا» (بقره/275) «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَأْکُلُوا الرِّبَوا أَضْعافاً مُضاعَفَة» (آل عمران/130) «وَ آتُوا الْیتامی‏ أَمْوالَهُمْ ... وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلی‏ أَمْوالِکُمْ» (نساء/2) «وَ أَکْلِهِمُ السُّحْتَ» (مائده/62 و 63) «وَ تَأْکُلُونَ التُّراثَ أَکْلاً لَمًّا» (فجر/19)؛ اما لزوما بار منفی ندارد و گاه در مورد استفاده حلال از اموال هم همین تعبیر به کار رفته است؛ مثلا: «وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَکُمْ عَنْ شَی‏ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَکُلُوهُ هَنیئاً مَریئاً» (نساء/4) «وَ ابْتَلُوا الْیتامی‏ ... فَادْفَعُوا إِلَیهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْکُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ یکْبَرُوا وَ مَنْ کانَ غَنِیا فَلْیسْتَعْفِفْ وَ مَنْ کانَ فَقیراً فَلْیأْکُلْ بِالْمَعْرُوفِ» (نساء/6)

همچنین برای غیبت کردن این تعبیر که فلانی فلانی را (یا گوشت او را) خورد به کار می‌رود چنانکه در شعر عرب آمده است «فإن کنتُ‏ مَأْکُولًا فکن أنت‏ آکِلِی‏» و در قرآن کریم هم آمده است: «وَ لا یغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ یحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یأْکُلَ لَحْمَ أَخیهِ مَیتاً» (حجرات/12).

جلسه 1019 https://yekaye.ir/al-waqiah-56-52/

لَحْمَ

درباره ماده «لحم» معروفترین کاربرد این کلمه همان «لَحْم» به معنای گوشت است؛ و برخی معنای اصلی آن برگرفته از همین کاربرد می‌دانند و سایر کاربردهای این واژه را به همین برمی‌گردانند (مفردات ألفاظ القرآن، ص738) و حداکثر توضیح داده‌اند که معنای محوری این ماده را این دانسته است که جرم غلیظی بین و پیرامون چیزی تنیده شود به طوری که آن را بپوشاند[9]، که این معنا به طور خاص در کاربرد کلمه «لحم» در آیه «وَ انْظُرْ إِلَی الْعِظامِ کَیفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَکْسُوها لَحْما» (بقره/259) [و نیز آیه «فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» (مومنون/14)] مشاهده می‌شود. (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص1964)

اما برخی دیگر معنای دیگری را محور این ماده قرار داده‌اند که لحم تنها یکی از مصادیق آن می‌باشد؛ مثلا:

ابن فارس اصل این ماده را معنای «تداخل» می‌داند و علت تسمیه گوشت به لحم این است که اجزایش درهم متداخ است، و از نظر او به جنگ بدین جهت «ملحمة» گفته‌اند که مردم در هم متداخل می‌شوند؛ و البته خود وی اذعان دارد که شاید وجه تسمیه‌اش به خاطر این باشد که کشته‌شدگان در جنگ همچون گوشت پراکنده هستند (معجم مقاییس اللغه، ج‏5، ص238[10])؛ یا

مرحوم مصطفوی بر این باور است که اصل واحد در این ماده آن چیزی است که در متن چیزی باشد و موجب تلائم و چسبندگی آن شود؛ که از مصادیق آن گوشت در بدن حیوانات است که درهم‌تنیدگی آن موجب شکل‌گیری بدن می‌شود؛ ویا «لَحمة» را به «پود» در منسوجات گویند که به «تار» می‌چسبد و تار و پود پارچه را تشکیل می‌دهند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏10، ص194)[11].

جمع «لحم»، «لِحَامٌ»، «لُحُومٌ» و «لُحْمَان» است؛ که از این موارد تنها دومی در قرآن کریم به کار رفته است «لن ینالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها» (حج/37)؛ و وقتی به صورت فعل به کار برده شود (لَحُمَ الرّجل) به معنای چاق شدن است و رجل لاحم کسی است که گوشت و چربی‌اش زیاد باشد (= چاق باشد). (مفردات ألفاظ القرآن، ص738[12])

از کاربردهای جالب این کلمه، این است که تعبیر «ألحمتُ» که به معنای خوراندن گوشت به کسی به کار می‌رود وقتی در مورد انسانی به کار رود و بگوییم «أَلْحَمْتُکَ فلانا: گوشت فلانی را به تو خوراندم» به معنای این است که امکان بدگویی و ناسزاگویی نسبت به او را برای تو مهیا ساختم» و ظاهرا به همین مناسبت است که در این آیه غیبت کردن را به «خوردن گوشت» تعبیر کرده است. (مفردات ألفاظ القرآن، ص738[13])

ماده «لحم» تنها به همین صورت «لَحْم» (و جمع آن: لحوم) در قرآن کریم به کار رفته است، جمعا در 12 مورد.

مَیتاً

قبلا بیان شد که ماده «موت» را در اصل به معنای از بین رفتن قوت و توانایی چیزی دانسته اند و به لحاظ معنایی «مَوت» درست نقطه مقابل «حیات» است؛ و «ممات» (إِذاً لَأَذَقْناکَ ضِعْفَ الْحَیاةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ؛ اسراء/75) هم مصدر دیگری برای این ماده است که به همین معنای «موت» می‌باشد.

به کسی که مرده باشد «مَیت» گویند (یخْرِجُ الْحَی مِنَ الْمَیتِ؛ روم/19) که جمع آن «أموات» (وَ ما یسْتَوِی الْأَحْیاءُ وَ لاَ الْأَمْواتُ؛ فاطر/22) و «موتی» (کَذلِکَ یحْی اللَّهُ الْمَوْتی‏؛ بقره/73) است. اما کسی که در حال مرگ است را «مائت» گویند و در مورد آیه «إِنَّکَ مَیتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیتُونَ‏» (زمر/30) هم گفته‌اند این به لحاظ آینده است. و کلمه «مَیت» گاه به صورت مخفف هم به صورت «مَیت» بیان می‌شود (أَ وَ مَنْ کانَ مَیتاً فَأَحْییناهُ، انعام/122؛ بَلْدَةً مَیتاً، زخرف/11 و زخرف/11) و چنانکه اشاره شد در آیه «أَ یحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یأْکُلَ لَحْمَ أَخیهِ مَیتاً» (حجرات/12) ‌به هر دو صورت قرائت شده است.

زمینی را که لم‌یزرع باشد و حیات در آن جریان نداشته باشد «موات» یا «مَوَتان» (در مقابل «حَیوان»)؛ و البته قرآن کریم تعبیر «مَیت» را برای سرزمین نیز به کار برده است: «فَسُقْناهُ إِلی‏ بَلَدٍ مَیتٍ»‏(فاطر/9).

«مَیتَة» (مردار) (حُرِّمَتْ عَلَیکُمُ الْمَیتَةُ، مائدة/3؛ إِلَّا أَنْ یکُونَ مَیتَةً، أنعام/145) به جانداری گویند که روحش بدون ذبح از بدنش جدا شده باشد؛ یعنی مردارِ حیوانات حلال گوشتی که اگر ذبح می‌شد گوشتش قابل خوردن می‌بود و البته در قرآن کریم برای زمین هم به کار رفته است (وَ آیةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَیتَةُ أَحْییناها؛ یس/33). اما «مِیتة» دلالت بر حالت خاص می‌کند؛ و برای مردنی خاص، خوب یا بد به کار می‌رود (مَات مِیتةً جاهلیة)؛ و «مَوته» (إِنْ هِی إِلاَّ مَوْتَتُنَا الْأُولی‏، دخان/35؛ لا یذُوقُونَ فیهَا الْمَوْتَ إِلاَّ الْمَوْتَةَ الْأُولی، ‏ دخان/56) هم ظاهرا دلالت بر «دفعه واحده» (یکبار) دارد.

جلسه 722 http://yekaye.ir/al-fater-35-22/

فَکَرِهْتُمُوهُ

ماده «کره» در آیه 7 همین سوره بحث شد (جلسه 1072 https://yekaye.ir/al-hujurat-49-07/)

 


[1] . جَسَسْتُه بیدی أی لمسته لأنظر مَجَسَّه أی مَمَسَّه. و الجَسُّ جَسُّ الخبر.

[2] . الجیم و السین أصلٌ واحد، و هو تعرُّف الشئ بمسٍّ لطیف. یقال جَسَسْتُ العرْق و غَیْرَه جَسًّا.

[3] . قال اللّه تعالى: وَ لا تَجَسَّسُوا [الحجرات/ 12]، أصل الْجَسِّ: مسُّ العرق و تعرّف نبضه للحکم به على الصحة و السقم. و هو أخص من الحسّ، فإنّ الحس تعرّف ما یدرکه الحس. و الْجَسُّ: تعرّف حال ما من ذلک، و من لفظ الجسّ اشتق الْجَاسُوسُ.

[4] . أنّ الجَسَّ هو التعرّف و التخبّر بتدبیر و لطف، و الحسّ أعمّ منه لکونه مطلق الإدراک و الإحساس. وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ- 49/ 12.أی لا تتعرّفوا و لا تتخبّروا فی أحوال الأفراد و أعمالهم الخفیّة و أخلاقهم الباطنیّة.

[5] . المعنى المحوری: نفاذٌ إلى باطن الشیء بدقّة ولُطف: کما ینفذ ِحسّ العین منها خلال المرئی .ومنه: «التجسس: التفتیش عن بواطن الأمور (فی لطف). وجَسّ الخبر وتجسَّسه: بحث عنه وفحص (فی خِفیة). والجاسوس: العیْن یتجسس الأخبار، ثم یأتی بها «ولا تجسسوا» وأما قولهم: «جَسّه بیده: مسّه ولمسه»، فالمراد غَمَزه بالأصابع لتبیُّن السِمَن مثلا، فهو تعرُّفٌ على باطن الشیء بطریقة خفیة، أی: دون کَشْفه، کأنما اخترقه . ولا یُقصد مجرّد التحسُّس لظاهره. یؤید هذا قولهُم: «واسع المَجَسّ، وضیق المَجَسّ» (بمعنى واسع الصدر وضیقه)؛ حیث یفسَّر المَجَسّ بالسَرب - وهو الصدر؛ وهو تجویف خلال الجسم. وقد جاء فی تاج العروس: «الجَسّاس: الأسدُ المؤثّر فی الفریسة ببراثنه» (یَغرِس براثنه فی بدنها). (وجسّ البهائم من البقر والجوامیس الآن یکون بدسِّ الجسّاس یدَه فی حیائها إلى رحمها لیتبیَّن إن کان به جنینٌ)

[6] . و منه التَّجَسُّس للجاسُوس. و الجَسّاسة: دابة فی جزیرة البحر تَجُسُّ الأخبارَ و تأتی الدجال. و الجَواسُّ من الإنسان: الیدان و العینان و الفم و الشم، الواحدة جاسَّة، و یقال بالحاء.

[7] . و الجاسوس فَاعولٌ من هذا؛ لأنّه یتخبَّرُ ما یریده بخَفاءٍ و لُطْفٍ. و ذُکر عن الخلیل أنَّ الحواسَّ التى هى مشاعرُ الإنسان ربَّما سمِّیت جَواسَّ. قال ابنُ درید: و قد یکون الجسُّ بالعَیْن. و هذا یصحِّح ما قاله الخلیل. و أنشد: «فاعْصَوْ صَبُوا ثُمَّ جَسُّوه بأعیُنهم»

[8] . و الغیبة أن تذکر الإنسان من ورائه بسوء هو فیه فإذا ذکرته بما لیس فیه فهو البهت و البهتان.

[9] . التئام جرم ٍکثیف غضٍّ بَین أثناء الشیء، وحوله فیکسوه.

[10] . اللام و الحاء و المیم أصلٌ صحیح یدلُّ على تداخُل، کاللَّحمِ الذی هو متداخِلٌ بعضُه فی بعض. من ذلک اللَّحْم. و سمِّیت الحربُ مَلْحَمةً لمعنیین: أحدهما تَلَاحُمُ الناس: تداخُلُهم بعضِهم فی بعض. و الآخر أنَّ القتلى کاللَّحْمِ الملْقَى. و اللَّحیم: القتیل. قال الهُذَلىّ: «فقالوا تَرکنا القومَ قد حَصِرُوا به / فلا ریب أنْ قد کان ثَمَّ لَحِیمُ‏» و لَحْمة البازِی: ما أُطعم إذا صاد، و هی لُحْمته. و لحمة الثَّوب بالضم و لَحمتُه أیضاً. و رجلٌ لَحِیم: کثیر اللَّحم؛ و لاحِمٌ، إذا کان عنده لحم، کما یقال تامِر. و ألْحَمْتُک عِرضَ فُلانٍ، إذا مکَّنتَه منه بشَتْمِه، کأنَّک جعلتَ له لُحمةً یأکلها و یقال: لاحَمْتُ بین الشَّیئین و لاءمت بمعنًى. و رجلٌ لَحِمٌ: مشتهِی اللَّحم؛ و مُلحِمٌ، إذا کان مُطعِمَ اللَّحم. و الشَّجَّة المُتَلَاحِمَة: التی بلغَتْ اللَّحم. و یقال للزَّرْعِ إذا خُلِق فیه القَمح: مُلْحِم. و یقال لَحَمْتُ اللّحمَ عن العظم: قشرتُه. و حَبْلٌ مُلاحَمٌ: شدیدُ الفَتل.

[11] . أنّ الأصل الواحد فی المادّة: هو ما یکون فی متن شی‏ء یوجب تلاؤما و ملاصقة. و من مصادیقه: اللحوم فی بدن الحیوان الّتى بها یتحصّل التلاؤم و الاشتباک فی أجزاء البدن. و اللَّحْمَةُ فی المنسوجات الّتى تلاصق السدى و تلائم بینها. و حقیقة القرابة بین ذوى الأرحام، و هی الّتى تلائم بینهم. و ما به یتحقّق الاشتباک و الاختلاط فی المحاربة. و یشتقّ من اللحم انتزاعا مشتقّات، فیقال: رجل لاحم، و لحم، و غیر ذلک.

ثمّ إنّ اللحم فی بدن الحیوان عبارة عن العضلات التی بها یتحصّل الانقباض و الانبساط و التحرّک فی أعضاء البدن، و هی واقعة فی متن البدن تلائم و تلاصق العظام بعضها ببعض، و العضلات الإرادیّة منها تعمل بتأثیر الإرادة، و ذلک حین تجیئها إشارة من جانب الأعصاب التی تحرّک و عمل.

وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ کَیْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَکْسُوها لَحْماً- 2/ 259.فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً- 23/ 14. فتکون اللحام فی الحیوان کالکسوة للعظام تغطّیها و تکون لباسا لها، حتّى‏ تتشکّل و تتحقّق الحرکة و الانقباض و الانبساط فی الأعضاء.

إِنَّما حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَیْرِ اللَّهِ بِهِ‏- 16/ 115.أَوْ لَحْمَ خِنزِیرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ‏- 6/ 145.حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَیْرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّیَةُ وَ النَّطِیحَةُ وَ ما أَکَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَکَّیْتُمْ وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِکُمْ فِسْقٌ‏- 5/ 3.فی هذه الآیات الکریمة إشارة الى ما حرّم من اللحوم، و هو اللحم من الخنزیر، و من المیتة، و ما یرفع الصوت فی ذبحه لغیر اللَّه تعالى من الأصنام و غیرها، و ما مات بالخنق، و بالضرب، و بالسقوط، و بالنطح، و بأکل السبع، و بالذبح على النصب، و ما یقسم بالأزلام.و لیراجع فی شرح هذه الموضوعات و أحکامها و علل الحرمة فیها الى الکتب المربوطة المفصّلة.

[12] . اللَّحْمُ جمعه: لِحَامٌ، و لُحُومٌ، و لُحْمَانٌ. قال: وَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ [البقرة/ 173]. و لَحُمَ الرّجل: کثر علیه اللّحم فضخم، فهو لَحِیمٌ، و لَاحِمٌ و شَاحِمٌ: صار ذا لَحْمٍ و شحم. نحو: لابن و تامر، و لَحِمَ: ضری باللّحم، و منه: باز لَحِمٌ، و ذئب لحم. أی: کثیرُ أَکْلِ اللّحم. و بیت لَحْمٍ: أی: فیه لحم، و فِی الْحَدِیثِ: «إِنَّ اللَّهَ یُبْغِضُ قَوْماً لَحِمِینَ»

[13] . و أَلْحَمَهُ: أطعمه اللّحم، و به شبّه المرزوق من الصّید، فقیل: مُلْحِمٌ، و قد یوصف المرزوق من غیره به، و به شبّه ثوب مُلْحَمٌ: إذا تداخل سداه، و یسمّى ذلک الغزل لُحْمَةٌ تشبیها بلحمة البازی، و منه‏ قِیلَ: «الْوَلَاءُ لُحْمَةٌ کَلُحْمَةِ النَّسَبِ». و شجّة مُتَلَاحِمَةٌ: اکتست اللّحم، و لَحَمْتُ اللّحم عن العظم: قشرته، و لَحَمْتُ الشی‏ءَ، و أَلْحَمْتُهُ، و لَاحَمْتُ بین الشّیئین: لأمتهما تشبیها بالجسم إذا صار بین عظامه لحمٌ یلحم به، و اللِّحَامُ: ما یلحم به الإناء، و أَلْحَمْتُ فلانا: قتلته و جعلته لحما للسّباع، و أَلْحَمْتُ الطائر: أطعمته اللّحم، و أَلْحَمْتُکَ فلانا: أمکنتک من شتمه و ثلبه، و ذلک کتسمیة الاغتیاب و الوقیعة بأکل اللَّحْمِ. نحو قوله تعالى: أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً [الحجرات/ 12]، و فلان لَحِیمٌ فعیل کأنّه جعل لحما للسّباع، و الْمَلْحَمَةُ: المعرکة، و الجمع الْمَلَاحِمُ.