سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1076) سوره حجرات (49)، آیه11 (قسمت دوم: ادامه نکات ادبی)

 

قَوْمٌ ... قَوْمٍ

درباره این ماده در آیه 6 بحث شد (جلسه 1071 https://yekaye.ir/al-hujurat-49-06/). فقط در اینجا نکته‌ای را می‌افزاییم و آن این است که برخی از مفسران اهل لغت مانند ابوحیان به قرینه اینکه در این آیه قوم را در مقابل «نساء» به کلمه برده است «قوم» را به معنای «رجال» (مردان) دانسته؛ و شاهدی هم در اشعار جاهلی بر آن آورده؛ و بر اساس آنچه از زمخشری در راستای همین نظر نقل شده در ذهن آنها دو مفهوم «قیام» و «قوم»‌ به یک اصل برمی‌گشته با این توضیح زمخشری که کلمه «قوم» جمع مکسری برای کلمه «قائم» است، شبیه رکب و راکب. وی همچنین از زمخشری نقل کرده که کاربردش در تعابیری مانند «قوم فرعون» یا «قوم عاد» که شامل عموم زنان و مردان می‌شود از این باب بوده که مردان تصمیم گیر اصلی بوده‌اند و زنان تابع آنها بوده‌اند؛ و خود ابوحیان این احتمال را هم می‌دهد که از باب تغلیب باشد. (البحر المحیط، ج‏9، ص517[1])

این موید به نظر می‌رسد موید مهمی باشد چنانکه قطب الدین راوندی به عنوان اشکالی که برخی از معاندین بر این آیه گرفته‌اند این را نقل می‌کند که گفته‌اند وقتی تعبیر «قوم» آ«ده چرا دوباره «نساء» که جزیی از قومند ذکر شده؛ و پاسخ داده است که قوم در حقیقت فقط بر رجال اطلاق می‌گردد؛ و اگر زنانی باشند که در بین آنها هیچ مردی نباشد تعبیر «قوم» درباره آنها به کار نمی‌رود؛ و وجه تسمیه «مردان» به قوم هم این است که آنان «القائمون بالامور عند الشدائد» هستند؛ و «قوم» [که در اصل قَوَمَة بوده و برای تسهیل در بان به صورت قوم درآمده] جمع «قائم» است همانند تاجر و تجرة؛ مسافر و سفرة؛ ‌نائم و نومة؛ ‌زائر و زورة (الخرائج و الجرائح، ج‏3، ص1010-1011[2])

عَسی

قبلا بیان شد که «عسی» کلمه‌ای است که برای اظهار امید و آرزو [و بیان یک احتمال] بیان می‌شود.

جلسه 183 https://yekaye.ir/an-nisa-004-099/

نِساءٌ ... نِساءٍ

قبلا بیان شد که کلمه «نساء» و هم‌خانواده‌هایش، یعنی «نِسْوَة» و «نِسْوَان» و «نِسُون» همگی لفظ جمعی است به معنای «زنان»، که لفظ مفردی از آنها در زبان عربی وجود ندارد. برخی گفته‌اند مفرد آن همان «المرأة» است که از لفظی دیگر است؛ همانند «قوم» که آن هم مفرد ندارد و مفردش «المرء» است: «لا یسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسی‏ أَنْ یکُونُوا خَیراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسی‏ أَنْ یکُنَّ خَیراً مِنْهُنّ» (حجرات/11).

از این چهار کلمه ظاهرا فقط دوتای آنها در قرآن به کار رفته است: «نسوة» که فقط 2 بار به کار رفته (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ؛ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَ‏؛ یوسف/30و50) و بقیه موارد «نساء» بوده است. برخی در تفاوت این دو گفته‌اند کلمه «نسوة» به خاطر حرف «و» دلالت بر سقم و مرض، و بنوعی بار تحقیر آمیز دارد؛ اما کلمه «نساء» به خاطر حرف «الف» دلالت بر رفعت و عزت و کرامت دارد و هنگام یاد کردنِ با احترام از زنان این تعبیر به کار می‌رود.

در حدی که تفحص شد، هیچیک از اهل لغت این کلمه را به دو ماده «نسی» و «نسأ» برنگردانده‌اند، پس اگر بخواهیم در زبان عربی ماده‌ای برای آن قائل شویم، باید آن را از ماده «نسو» بدانیم؛ هرچند برخی اصل این واژه را وارد شده از زبانهای آرامی‌و سریانی و عبری می‌دانند؛ همان طور که کلمه «اولاء» (هولاء و اولئک) که آن هم جمع مذکری است که مفرد ندارد، برگرفته از زبانهای سریانی و آرامی‌می‌دانند. البته خود همین افراد هم بر این باورند که به هر حال، نسبتی بین این ماده و ماده‌های نزدیکش در عربی وجود دارد. مثلا ماده «نسأ» دلالت بر تاخیر دارد (نسأت المرأة، یعنی ایام حیض او به تاخیر افتاد) و چه‌بسا با توجه به برتری و تقدمی‌که مرد از حیث قوت بدنی بر زن دارد این واژه به کار رفته باشد. ویا اگر به تفاوت «ذکر» و «نسیان» توجه شود، و از سوی دیگر اینکه برای مرد (جنس مذکر) از واژه «ذَکَر» استفاده می‌شود؛ بعید نیست که کلمه «نساء» هم به نحوی به ماده «نسی» مرتبط بوده باشد؛ چنانکه در باب قرار دادن شهادت دو زن به جای یک مرد هم به نحوی به نسیان آنان (البته نه با ماده «نسی»، بلکه با ماده «ضلّ») اشاره شده است: «وَ اسْتَشْهِدُوا شَهیدَینِ مِنْ رِجالِکُمْ فَإِنْ لَمْ یکُونا رَجُلَینِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْری‏» (بقره/282)

همچنین بعید نیست که در اشتقاق کبیر (ویا حتی از باب تقدیم و تاخیر حرف همزه در درون مشتقات یک ماده، همانند «ملائکه» که ریشه آن را ألک نیز دانسته‌اند)، بتوان بین کلمه «نساء» و «إنسان» و «اُنس» و «ناس» نیز ارتباطی برقرار کرد. بویژه بر مبنای کسانی که رکن اصلی کلمه در زبان عربی را دو حرف می‌دانند، که چنانکه در ذیل کلمه «رب» اشاره شد، در جایی که یک حرف از سه حرف اصلی، از حروف عله ویا همزه باشد، این احتمال بسیار تقویت می‌شود.

جلسه 926 https://yekaye.ir/an-nesa-4-1/

لا تَلْمِزُوا

ماده «لمز» دلالت دارد بر عیبی را به کسی نسبت دادن (معجم مقاییس اللغه، ج‏5، ص209[3]) و برخی «در جستجوی عیب دیگران بودن» (عیب‌جویی) را هم در معنای آن وارد دانسته‌اند (مفردات ألفاظ القرآن، ص747[4]). در این میان، برخی معنای محوری این ماده را - با توجه به اقتضائات تک تک حروف آن- عبارت دانسته‌اند از «دفع کردن در بدن با شدت و حدت» و البته تصریح کرده‌اند که این ماده عموما در همین معنای عیب‌ و ایراد گرفتن به کار می‌رود (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص2001[5]). و البته در تفاوت «عاب: عیب گرفت» و «لمز» گفته‌ شده که «لمز» عیب گرفتن کسی است به خاطر چیزی که در او هست؛ مثلا وقتی می‌فرماید «وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ» (توبه/58) آنان بر پیامبر ص عیب می‌گرفتند که چرا اموالش را در غیر جایش قرار می‌دهد، همچنین عیب‌جویی می‌تواند با کلام و غیر کلام باشد اما «لمز» صرفا با سخن است (الفروق فی اللغة، ص44[6])؛ هرچند که از نظر ابوحیان، این نکته اخیر، ویژگی ماده «همز»[7] در مقابل ماده «لمز» است؛ یعنی از نظر او «لمز» با سخن و اشاره و سایر اموری است که مقصود را می‌رساند؛ اما «همز» همواره با زبان است (البحر المحیط فی التفسیر، ج‏9، ص517[8]).

در واقع، در زبان عربی چند کلمه (همز و غمز و لمز و رمز) وجود دارد که همگی دلالت بر انتقال معنا به صورت اشاره‌ای و غیرصریح دارد که که غیر از «رمز» بقیه موارد زیر با بار معنایی منفی همراه است:

اگرچه راغب «لمز» را به معنای «غیبت کردن و عیب‌جویی نمودن» معرفی کرده است (مفردات ألفاظ القرآن، ص747[9]) که لازمه‌اش این است که شامل عیب‌جویی در غیاب شخص هم بشود؛ اما از نظر خلیل و مرحوم مصطفوی عیب‌جویی در غیاب ویژگی «همز» است و از کلمه «لمز» ‌برای اشاره به عیب افراد در حضور آنها به کار می‌رود؛ از نظر ایشان تفاوت این کلمات در این است که «غمز» اشاره به عیب افراد است با چشم و ابرو؛ «لمز» نیز همانند غمز اشاره‌ای عیب‌جویانه و البته حضوری است ولو با کلام باشد؛ «همز» همانند لمز است اما در پشت سر و غیاب شخص است (کتاب العین، ج‏7، ص372[10]؛ التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏7، ص267[11]؛ ج‏10، ص233[12]). به نظر می‌رسد مهمترین مرحوم مصطفوی برای تفاوت گذاشتن بین همز و لمز این نکته لغوی باشد که حرف «ل» که از حروف «جهر: آشکار» است دلالت بر شدت می‌کند ولی حرف «ه» که از حروف «هَمس: خفا و سستی» است دلالت بر رخوت و پنهانی بودن؛ لذا عیب‌جویی «لمز» شدیدتر از «همز» است (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏11، ص282)؛ و نتیجه گرفته که «لمز» عیب‌جویی آشکار است و «همز»‌ عیب‌جویی در غیاب شخص. عسکری نیز اگرچه همین دیدگاه را قبول دارد (که همز، بیان مخفیانه عیب است، و لمز، بیان آشکار)؛ اما از مبرد سخنی می‌آورد که ظاهرا همین ضابطه لفظی را به طور دیگری شرح می‌دهد: همز آن است که انسان از شخصی عیب‌جویی کند با سخنی قبیح به طوری که وی نمی‌شنود ویا اینکه با نحوه بیانش او را برانگیزاند و بفریبد برای انجام امری قبیح که متوجهش نیست، اما لمز انجام این کار به نحو آشکارتر است؛ لذا خداوند اقدامات شیاطین را «هَمَزاتِ الشَّیاطِین» (مؤمنون/97) خوانده است، نه «لَمَزاتِ الشَّیاطِین»؛ و از آن سو مذمت کردن علنی صدقه دادن را که به نحوی هدفش بازداشتن از انجام کار است با تعبیر «لمز» یاد کرده است: «وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ» (توبه/58) و «الَّذینَ یَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعینَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ فِی الصَّدَقات‏» (توبه/79) (الفروق فی اللغة، ص44[13]).

با توجه به اینکه عمل «لمز» عملا ناظر به شخص دیگر است درباره اینکه چرا در قرآن کریم این تعبیر ناظر به خود مطرح شده و فرموده است «وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُم» (حجرات/11) مفسران احتمالات مختلفی را مطرح کرده‌اند که ان‌شاء الله در قسمت تدبر بیان خواهد شد.

کلمه «لُمَزَةٌ» (وَیلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ؛ همزة/1). هم صیغه مبالغه از این ماده است شبیه «لمّاز»، که دلالت بر کسی که زیاد عیب‌جویی می‌کند دارد (مفردات ألفاظ القرآن، ص747[14])

این ماده و مشتقاتش تنها همین 4 مورد در قرآن کریم به کار رفته است.

أَنْفُسَکُمْ

قبلا بیان شد که اگرچه همگان اذعان دارند که کلمه «نَفْس» به معنای «خود» در مورد هر چیزی به کار می‌رود؛ اما درباره خاستگاه این کلمه اختلاف است. ابن‌فارس معنای اصلی این ماده را «خروج هوا» (خواه در درون بدن یا در محوطه بیرون) دانسته‌ که «تنفس» به معنای خروج هوا از درون محوطه خالی [سینه] است و ... چون هر نَفْسی، قوامش به نفس کشیدن است «نَفْس» نامیده می‌شود.

اما مرحوم مصطفوی بر این باور است که اصل این ماده، بر آن چیزی دلالت می‌کند موجب تعین و تشخص یک موجود از غیرش می‌شود (= خود) و هر موجودی که «خود» و «هویت»ی متمایز از دیگری برایش فرض شود، تعبیر «نفس» در موردش صادق خواهد بود؛ و وجه تسمیه «خون» به «نفس» را هم این می‌داند که در صورت خروجش، انسان جان می‌دهد. در همین راستاست سخن راغب که معنای اول کلمه «نَفْس» را «روح» معرفی کرده، و بر این باور است که «نَفَس» را از این جهت نفَس گفته‌اند که همانند غذایی برای روح (نَفْس) است و با قطعش، ‌روح از بدن منقطع می‌شود.

علامه طباطبایی نیز بر این باور است که ریشه اصلی این کلمه در همین معناست؛ یعنی ابتدا حالت تاکید بر خود هر چیزی داشت (مثلا نفس انسان، نفس سنگ، ...، به معنای خود انسان، خود سنگ، ... بود) و بدین مناسبت بر هر چیزی، به جای کلمه «خودِ» اطلاق ‌شد، حتی به خود خدا (انعام/12؛ آل‌عمران/28؛ مائده/116) و تدریجا استفاده‌اش در مورد انسان (که موجودی مرکب از روح و بدن است) شیوع پیدا کرد و گاه هر دو معنا در یک عبارت جمع می‌شد مانند «کُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها» (هر انسانی از خودش دفاع می‌کند؛ نحل/111) و بعدا در مورد روح انسان که دارای علم و حیات است به کار رفت؛ و البته اگرچه در اصطلاحات علمی‌برای سایر موجودات ذی‌شعور (مانند حیوان و جن و فرشته) به کار می‌رود، اما در عرف چنین کاربردی رایج نیست و در قرآن هم به این معانی به کار نرفته است.

برای «نَفْس»، دو جمع مکسر معروف است: «نُفوس» و «أنفُس»؛ مرحوم مصطفوی بر این باور است که اولی (رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِما فی‏ نُفُوسِکُمْ، اسراء/25؛ وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ، تکویر/7) برای جمع کثرت (یعنی برای وقتی که تعداد افراد زیاد باشد)، و دومی‌(إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکُمْ بِاتِّخاذِکُمُ الْعِجْل، بقره/54؛ نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ، آل عمران/61؛ قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، اعراف/23) برای جمع قِلّت (یعنی برای وقتی که تعداد افراد کم باشد، است؛ و البته به نظر می‌رسد در تعبیر «أنفس» مفهوم «خود» (که برای تاکید به کار می‌رود) پررنگ‌تر از مفهوم نفس به معنای روح است؛ و شاید از این روست که در قرآن کریم مواردی که کاملا کثرت در کار بوده، اما تاکید بر «خود» (و نه «روح») بوده از تعبیر «أنفس» استفاده شده است؛ مثلا: «إِنْ تُبْدُوا ما فی‏ أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّه» (بقره/284) «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُک» (نساء/64) «الَّذینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا یؤْمِنُونَ» (انعام/12 و 20) و ....(یادآوری می‌شود که جمع «نَفَس» «أنفاس» می‌باشد؛ که البته تعبیر أنفاس در قرآن به کار نرفته است).

در مورد نفس آدمی، چهار کلمه روح، نفس، مهجة و ذات به کار می‌رود. در تفاوت اینها گفته‌اند:

«مهجة» به معنای خون خالص انسان است که با خروجش روح از بدن خارج شود؛ و نظر خلیل این است که مهجة، خونی است که در قلب جریان دارد.

«نفس» به معنای مطلق «خود» است که هم برای اشاره به روح (در موجودات دارای روح) و هم برای اشاره به ذات و هم برای تاکید بر خویشتن هرچیزی به کار می‌رود؛ که این از قرائن کلام فهمیده می‌شود مثلا وقتی گفته می‌شود «خرجت نفسه» یعنی روحش از بدن مفارقت کرد؛ اما وقتی گفته می‌شود «جائنی زیدٌ نفسه» یعنی زید، خودش نزد من آمد؛ و در واقع، وقتی تعبیر نفس به کار می‌رود که به یک نحوه، بُعد اختصاصی چیزی مد نظر باشد.

اما کلمه «ذات» به کلمه «شیء» (چیز) خیلی نزدیک است با این تفاوت که اصل در ذات آن بوده که به صورت مضاف به کار رود (ذات انسان، ذات جوهر، و ...)

و در کلمه «روح» مفهوم حیات خیلی پررنگ است.

جلسه 926 https://yekaye.ir/an-nesa-4-1/

لا تَنابَزُوا

ماده «نبز» را عموما به معنای لقب و قلب دادن دانسته‌اند که کلمه «نَبْز» هم در معنای اسمی (= لقب) و هم در معنای مصدری (لقب دادن) به کار رفته است (کتاب العین، ج‏7، ص375[15]؛ الصحاح، ج‏3، ص897[16]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص788[17]) و عموما در جایی که لقبی از باب مذمت داده شود به کار می‌رود و از این رو برخی از آن «قذف باللقب: لقبی را با اهامت به سوی کسی پرتاب کردن» تعبیر کرده‌اند (مجمع البیان، ج‏9، ص202[18])

البته مرحوم مصطفوی اصل این ماده را به معنای «خواندن به بدی» [کسی را با تعبیر بد مخاطب قرار دادن] می‌داند و بر این باور است که تفسیر آن به «لقب دادن»‌ با تسامح بوده است (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏12، ص26[19]) و حسن جبل هم معنای محوری این ماده را «چسیبدنی خشن به ظاهر چیزی که از خودش نشأت گرفته» معرفی کرده که وجه کاربردش در خصوص لقب بد دادن از این باب بوده که لقب ناپسندی را با خشونت و به زور به کسی می‌چسبانند (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص2151[20])

این ماده وقتی به باب تفاعل می‌رود دلالت بر اقدام طرفینی دارد «وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ» (حجرات/11)؛ یعنی که طرفین روی همدیگر لقب بگذارند؛ که اصل در اینجا هم «لا تتنابزوا» بوده است که یکی از دو تاء افتاده همان گونه که گاه در مقام استفهام که بعد از آن فعلی در باب افعال بیاید یکی از دو همزه می‌افتد و سقوط تاء در این موارد اولی است زیرا هر دو در یک کلمه‌اند. (مفاتیح الغیب، ج‏28، ص109-110[21]) و این گونه موارد در قرآن فراوان است مانند «تنزل الملائکة و الروح» (قدر/4).

این ماده تنها همین یک بار در قرآن کریم به کار رفته است.

بِالْأَلْقابِ

ماده «لقب» را در اصل به معنای نامی غیر از نام اولیه کسی که با آن نام وی را بخوانند دانسته‌اند (کتاب العین، ج‏5، ص172[22]). ‌برخی هیچ تفاوتی بین این ماده و ماده «نبز» نگذاشته‌اند (معجم مقاییس اللغه، ج‏5، ص261[23])؛ اما دیگران برخی توضیح داده‌اند که در لقب - برخلاف اسم عَلَم اولیه‌ای که برای اشخاص گذاشته می‌شود - معنا نیز مد نظر قرار می‌گیرد؛ و بر دو قسم است: لقبی از باب تشریف و احترام برای کسی گذاشته می‌شود مانند القاب سلاطین؛ و لقبی که از باب «نبز» است که در آیه مورد بحث نهی شده است (مفردات ألفاظ القرآن، ص744[24]). در واقع، از منظر اینان، اولا لقب، مطلق لفظی است که برای مدح یا ذم کسی استفاده می‌شود (برخلاف نبز که فقط برای ذم است) و ثانیا این وجه مدح یا ذم در آن لحاظ شده، برخلاف اسم که فقط برای تعیین مسماست (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج‏10، ص219[25]).

البته عسکری به تبع برخی از قدما همچون مبرد، تاکید دارد که مساله اصلی در لقب (و نیز در نبز) اشاعه و مشهور بودن آن شخص به آن وصف است [نه لزوما مقام مدح یا ذم باشد]؛ و در خصوص آیه «وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ» هم وجه نهی را این معرفی می‌کند که برخی از مسلمانان قبلا یه عنوان مسیحی یا یهودی معروف بودند و برخی از افراد وقتی می‌خواستند آنان را صدا کنند با تعابیری همچون «ای یهودی» یا «ای نصرانی» آنان را خطاب قرار می‌دادند و قرآن از این نهی کرد. (الفروق فی اللغة، ص20-21[26]). که البته بین دو این دو تحلیل لزوما منافاتی نیست؛ یعنی در هر صورت وقتی چنین تعبیر شایعی را برای خطاب قرار دادن آن مسلمان به کار می‌بردند به نحوی تحقیر و توهین به وی هم به حساب می‌آمده است؛ و این نکته مذمت‌بار بودن حتما در آیه مد نظر است؛ وگرنه اینکه معلوم است آیه ما را از اینکه کسی را با لقبی که مایه خشنودی او شود خطاب قرار دهیم نهی نمی‌کند.

ماده «لقب» نیز تنها همین یکبار در قرآن کریم به کار رفته است.

 


[1] . و قوم مرادف رجال، کما قال تعالى: «الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ»، و لذلک قابله هنا بقوله: وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ، و فی قول زهیر: «و ما أدری و سوف إخال أدری / أقوم آل حصن أم نساء» و قال الزمخشری: و هو فی الأصل جمع قائم، کصوم و زور فی جمع صائم و زائر. انتهى و لیس فعل من أبنیة الجموع إلا على مذهب أبی الحسن فی قوله: إن رکبا جمع راکب. و قال أیضا الزمخشری: و أما قولهم فی قوم فرعون و قوم عاد: هم الذکور و الإناث، فلیس لفظ القوم بمتعاط للفریقین، و لکن قصد ذکر الذکور و ترک ذکر الإناث، لأنهن توابع لرجالهن. انتهى. و غیره یجعله من باب التغلیب و النهی.

[2] . باب فی مطاعن المخالفین فی القرآن‏: قالوا إن فی القرآن تفاوتا کقوله لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى‏ أَنْ یَکُونُوا خَیْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى‏ أَنْ یَکُنَّ خَیْراً مِنْهُنَّ «6» ففی هذا تکریر بغیر فائدة فیه لأن قوله قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ یغنی عن قوله نِساءٌ مِنْ نِساءٍ فالنساء یدخلن فی قوم یقال هؤلاء قوم فلان للرجال و للنساء من عشیرته. الجواب أن قوم لا یقع فی حقیقة اللغة إلا على الرجال و لا یقال‏ للنساء التی لیس فیهن رجل هؤلاء قوم فلان و إنما سمی الرجال قوما لأنهم هم القائمون بالأمور عند الشدائد الواحد قائم کتاجر و تجرة و مسافر و سفرة و نائم و نومة و زائر و زورة و یدل علیه قول زهیر «و ما أدری و سوف أخال أدری / أ قوم آل حصن أم نساء؟»

[3] . اللام و المیم و الزاء کلمةٌ واحدة، و هی اللَّمْز، و هو العَیب. یقال لَمَزَ یلمِزُ لَمْزاً. قال اللَّه تعالی: وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ‏ و رجل لَمَّازٌ و لُمَزَة،‌ای عَیاب.

[4] . اللَّمْزُ: الاغتیاب و تتبّع المعاب. یقال: لَمَزَهُ یلْمِزُهُ و یلْمُزُهُ. قال تعالی: «وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ» (التوبة/58)، «الَّذِینَ یلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِینَ‏» (التوبة/79).

[5] . الدفع فی البدن بشدة و حدة.

[6] . (الفرق) بین قولک عابه و بین قولک لمزه‏: ان اللمز هو أن یعیب الرجل بشی‏ء یتهمه فیه و لهذا قال تعالی (وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ)‌ای یعیبک و یتهمک أنک تضعها فی غیر موضعها، و لا یصح اللمز فیما لا تصح فیه التهمة، و العیب یکون بالکلام و غیره یقال عاب الرجل بهذا القول و عاب الاناء بالکسر له و لا یکون اللمز إلا قولا.

[7] . درباره این ماده قبلا در جلسه 477 https://yekaye.ir/al-qalam-68-11/ بحث شد.

[8] . و اللمز بالقول و الإشارة و نحوه مما یفهمه آخر، و الهمز لا یکون إلا باللسان.

[9] . اللَّمْزُ: الاغتیاب و تتبّع المعاب. یقال: لَمَزَهُ یلْمِزُهُ و یلْمُزُهُ. قال تعالی: «وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ» (التوبة/58)، «الَّذِینَ یلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِینَ‏» (التوبة/79).

[10] . اللَّمْزُ، کالغمز [فی الوجه‏] تَلْمِزُهُ بفیک بکلام خفی، و قوله [تعالی‏]: وَ مِنْهُمْ مَنْ یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ»، أی: یحرک شفتیه بالطلب. و رجل لُمَزَةٌ: یعیبک فی وجهک لا من خلفک، و هو من اللَّمْزِ. و رجل هُمَزَةٌ: یعیبک من خلفک.

[11] . أنّ الأصل الواحد فی المادّة [الغمز] هو اشارة الى شی‏ء بجفن أو حاجب أو عین فی مقام التعییب و التضعیف ... و الفرق بینها و بین اللمز و الهمز و الرمز و الطنز:

أنّ اللَّمْزَ کالغمز فی المواجهة و لو بکلام خفىّ.

و الهَمْزَ: کاللمز فی غیر المواجهة، بل بالغیب.

و الطَّنْزَ: کلمة باستهزاء اشارة.

و الرَّمْزَ: اشارة بالشفتین أو غیرهما مطلقا.

[12] . أنّ الأصل الواحد فی المادّة: هو ما یقرب من الغمز، کما مرّ فی الغمز: فانّ الغمز هو اشارة الى شی‏ء بجفن أو حاجب أو عین فی مقام التعییب و التضعیف. و اللمز کالغمز فی المواجهة، کما أنّ الهمز هو تعییب فی غیر المواجهة بل بالغیب. و أمّا تفسیر المادّة بالعیب و النمیمة و الدفع: فتقریبیّ.

[13] . (الفرق) بین الهمز و اللمز: قال المبرد الهمز هو أن یهمز الانسان بقول قبیح من حیث لا یسمع أو یحثه و یوسده علی أمر قبیح‌ای یغریه به، و اللمز أجهر من الهمز، و فی القرآن (هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ) و لم یقل لمزات، لأن مکایدة الشیطان خفیة، قال الشیخ رحمه الله: المشهور عند الناس ان اللمز العیب سرا، و الهمز العیب بکسر العین و قال قتادة (یلْمِزُکَ فِی الصَّدَقاتِ) یطعن علیک و هو دال علی صحة القول الأول.

[14] . و رجل لَمَّازٌ و لُمَزَةٌ: کثیر اللّمز، قال تعالی: «وَیلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ» (الهمزة/1).

[15] . النَّبْزُ: مصدر النَّبَزِ، و هو اسم کاللقب، و التَّنْبِیزُ: التسمیة. و الأسماء علی وجهین: أسماءُ نَبْزٍ کزید و عمرو. و أسماءُ عَامٍّ مثل فرس و دار و رجل و نحو ذلک.

[16] . النَّبَزُ بالتحریک: اللقَب، و الجمع الأَنْبازُ. و النَّبْزُ بالتسکین: المصدر. تقول: نَبزَهُ ینْبِزُهُ نَبْزاً،‌ای لقَّبه. و فلان ینَبِّزُ بالصِبْیان،‌ای یلقّبهم، شدِّد للکثرة. و تَنَابَزُوا بالألقاب،‌ای لقَّبَ بعضُهم بعضاً.

[17] . النَّبْزُ: التَّلْقِیب. قال اللّه تعالی: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ‏» (الحجرات/11).

[18] . و النبز القذف باللقب یقال نبزته أنبزه

[19] . أنّ الأصل الواحد فی المادّة: هو الدعوة السیّئة، و سبق فی اللقب: إنّه اسم یدلّ على مدح أو ذمّ. فالنبز مصدرا لیس بمعنى التلقیب، و التعبیر به مسامحة فی تفسیر المعنى.

[20] . المعنی المحوری:‌ عُرُوّ خشنٍ ظاهراَ الشیء (ناشینا عنه) ... منه النبز ... نبزه: لقّبه بلفب خشن شدید علیه یلصق به.

[21] . و الأصل فی قوله تعالى: وَ لا تَنابَزُوا لا تتنابزوا أسقطت إحدى التاءین، کما أسقط فی الاستفهام إحدى الهمزتین فقال: سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ [البقرة: 6] و الحذف هاهنا أولى لأن تاء الخطاب و تاء الفاعل حرفان من جنس واحد فی کلمة و همزة الاستفهام کلمة برأسها و همزة أنذرتهم أخرى و احتمال حرفین فی کلمتین أسهل من احتماله فی کلمة، و لهذا وجب الإدغام فی قولنا: مد، و لم یجب فی قولنا امدد، و [فی‏] قولنا: مر، [دون‏] قوله: أمر ربنا.

[22] . اللَّقَبُ: نبز اسم غیر ما سمی به، و قول الله- عز و جل-: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ»،‌ای لا تدعوا الرجل إلا بأحب الأسماء إلیه.

[23] . اللام و القاف و الباء کلمةٌ واحدة. اللَّقَب: النَّبَزُ، واحدٌ. و لقَّبْته تلقیباً قال اللَّه تعالی: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ‏.

[24] . اللَّقَبُ: اسم یسمی به الإنسان سوی اسمه الأول، و یراعی فیه المعنی بخلاف الأعلام، و لمراعاة المعنی فیه قال الشاعر: «و قلما أبصرت عیناک ذا لَقَبٍ / إلّا و معناه إن فتشت فی لَقَبِهِ» و اللَّقَبُ ضربان: ضرب علی سبیل التشریف کَأَلْقَابِ السّلاطین، و ضرب علی سبیل النّبز، و إیاه قصد بقوله: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ‏» (الحجرات/11).

[25] . أنّ الأصل الواحد فی المادّة: هو اللفظ الّذى یسمّى به شخص لمدح أو ذمّ، فالنظر فی اللقب الى هذه الجهة، بخلاف الاسم، فانّه لتعیین المسمّى فقط. وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمانِ‏- 49/ 11 النبز مصدرا بمعنى الدعوة بلقب سوء. و النبز: هو اللَّقَبُ السیّئ. و اللقب مطلق لمدح أو ذمّ. فانّ التعییب و التنقیص للمؤمنین یوجب اختلافا بین أهل الایمان، و یوجد تفرقة بین الإخوة المؤمنین، و اختلالا فی وحدتهم و جمعیّتهم، و إهانة و تقبیحا لعباد اللَّه.و هذا من أحسن الضوابط الأخلاقیّة الاجتماعیّة و الفردیّة.

[26] . [الفرق بین الاسم و التسمیة و الاسم و اللقب‏]: فالفرق بین الاسم و التسمیة و الاسم و اللقب أن الاسم فیما قال ابن السراج ما دل علی معنی مفرد شخصا کان أو غیر شخص. و فیما قال أبو الحسن علی بن عیسی رحمه الله کلمة تدل علی معنی دلالة الاشارة و اشتقاقه من السمو و ذلک أنه کالعلم ینصب لیدل علی صاحبه. و قال أبو العلاء المازنی رحمه الله الاسم قول دال علی المسمی غیر مقتض لزمان من حیث هو اسم. و الفعل ما اقتضی زمانا أو تقدیره من حیث هو فعل. قال و الاسم اسمان اسم محض و هو قول دال دلالة الاشارة و اسم صفة و هو قول دال دلالة الافادة. و قال علی بن عیسی التسمیة تعلیق الاسم بالمعنی علی جهة الابتداء. و قال أبو العلاء اللقب ما غلب علی المسمی من اسم علم بعد اسمه الاول فقولنا زید لیس بلقب لانه أصل فلا لقب الا علم و قد یکون علم لیس بلقب. و قال النحویون: الاسم الاول هو الاسم المستحق بالصورة مثل رجل و ظبی و حائط و حمار. و زید هو اسم ثان. و اللقب ما غلب علی المسمی من اسم ثالث. و أما النبز فان المبرد قال هو اللقب الثابت قال و المنابزة الاشاعة باللقب یقال لبنی فلان نبز یعرفون به اذا کان لهم لقب‏ ذائع شائع و منه قوله تعالی (وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ) و کان هذا من أمر الجاهلیة فنهی الله تعالی عنه. و قیل النبز ذکر اللقب یقال نبز و نزب کما یقال جذب و جبذ و قالوا فی تفسیر الآیة هو أن یقول للمسلم یا یهودی أو یا نصرانی فینسبه الی ما تاب منه.