سفارش تبلیغ
صبا ویژن

684) جمعبندی داستان ذوالقرنین

بسم الله الرحمن الرحیم

684) جمع‌بندی داستان ذوالقرنین 

آیات 83 تا حوالی آیه 101 به داستان ذوالقرنین اختصاص داشت.

تاکنون درباره تک‌تک آیات این ماجرا بحث شد. اکنون مناسب است یک نگاه کلی نیز به این ماجرا داشته باشیم.

ابتدا یکبار متن و ترجمه این آیات را مرور کنیم:

وَ یَسْئَلُونَکَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَیْکُمْ مِنْهُ ذِکْراً

إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ آتَیْناهُ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ سَبَباً

فَأَتْبَعَ سَبَباً

حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فی‏ عَیْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فیهِمْ حُسْناً

قالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلى‏ رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذاباً نُکْراً

وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزاءً الْحُسْنى‏ وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا یُسْراً

ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً

حَتَّى إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى‏ قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً

کَذلِکَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَیْهِ خُبْراً

ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً

حَتَّى إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً

قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلى‏ أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا

قالَ ما مَکَّنِّی فیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعینُونی‏ بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً

آتُونی‏ زُبَرَ الْحَدیدِ حَتَّى إِذا ساوى‏ بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذا جَعَلَهُ ناراً قالَ آتُونی‏ أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْراً

فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً

قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا

وَ تَرَکْنا بَعْضَهُمْ یَوْمَئِذٍ یَمُوجُ فی‏ بَعْضٍ وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً

وَ عَرَضْنا جَهَنَّمَ یَوْمَئِذٍ لِلْکافِرینَ عَرْضاً

الَّذینَ کانَتْ أَعْیُنُهُمْ فی‏ غِطاءٍ عَنْ ذِکْری وَ کانُوا لا یَسْتَطیعُونَ سَمْعاً.

ترجمه

و از تو درباره ذو‌القرنین می‌پرسند؛ بگو بزودی بر شما از او ذکری تلاوت خواهم کرد.

ما به او در زمین مِکنتی بخشیدیم و از هر چیزی وسیله‌ای [سببی] به او دادیم.

او هم سببی را در پیش گرفت.

تا چون به غروبگاه خورشید رسید آن را چنین یافت که آن در چشمه‌ای جوشان [گل‌آلود و متعفّن] غروب می‌کند و نزدیک آن قومی را یافت، گفتیم: ای ذوالقرنین! عذاب می‌کنی، یا در آنان نیکویی در پیش می‌گیری!

گفت: اما کسی که ظلم پیشه کند عذابش خواهیم کرد سپس به نزد پروردگارش بازگردانده شود و او را عذابی کند، عذابی ناشناخته!

و اما کسی که ایمان آورد و [عمل] صالحی انجام دهد، برای اوست نیکوترین پاداش، و از دستور[ات]مان بر او [امر] آسانی خواهیم فرمود.

سپس سببی [دیگر] را پی گرفت.

تا چون به محل طلوع خورشید رسید آن را چنین یافت که بر قومی طلوع می‌کند که برایشان به غیر آن پوششی قرار نداده‌ایم.

این گونه بود؛ و به‌تحقیق بدانچه نزد او بود، احاطه علمی داشتیم.

سپس سببی [دیگر] را پی گرفت؛

تا چون به بین آن دو سد رسید در پسِ آن دو، قومی را یافت که چنان نبودند که گفتاری بفهمند.

گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج واقعا مفسد فی الارض هستند؛ آیا خراجی [هزینه‌ای] برایت بگذاریم بر اینکه میان ما و آنها سدی قرار دهی؟!

گفت آنچه پروردگارم به من در آن تمکّن بخشیده، بهتر است؛ پس با نیرویی مرا یاری کنید، میان شما و آنها سدی استوار قرار دهم.

قطعات آهن برایم بیاورید، تا چون بین دو کوه مساوی شد، گفت: بدمید؛ تا چون آن [آهن] را [گداخته همچون] آتش گردانید، گفت: قِطر [مس گداخته یا‌ سرب مذاب] برایم بیاورید تا بر آن بریزم [شکاف‌های آن را پر کنم].

پس نه توانستند از آن بالا روند و نه توان رخنه در آن را داشتند.

گفت این رحمتی از جانب پروردگارم است؛ اما چون وعده پروردگارم در رسد، آن را متلاشی [نرم و هموار] کند، و وعده پروردگارم همواره حق است.

و وانهیم برخی‌شان را آن روز که در برخی [دیگر] موج زنند، و در صور دمیده شود پس آنان همگی را گرد آوریم.

و جهنم را در آن روز بر کافران، چنان که باید، نشان دهیم؛

همان کسانی که چشمانشان در حجابی بود از ذکر من؛ و اصلاً تاب و توان شنیدن نداشتند.

حدیث

اصبغ بن نباته از امیرالمومنین ع روایت کرده است:

ذوالقرنین بنده صالحی بود و نزد خداوند جایگاهی داشت، از خدا درخواست خیر کرد و خدا خیرِ او را خواست؛ و خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست داشت و برایش در سرزمین‌ها اسباب و وسایلی قرار داد و در زمین مِکنتش بخشید تا حدی که شرق و غرب عالم را تحت حکومتش درآورد؛

او در میان فرشتگان دوستی داشت به نام رفائیل [رقائیل] که نزد او نزول می‌کرد و با هم صحبت و نجوا می کردند.

یک روز که نزد او بود ذوالقرنین گفت: رفائیل! عبادت آسمانیان چگونه است و چه نسبتی با عبادت زمینیان دارد؟

رفائیل گفت: ذوالقرنین! عبادت زمینیان چیست؟! اما عبادت آسمانیان: پس در آسمانها هیچ جای پایی نیست مگر اینکه فرشته‌ای در آنجا [به عبادت خدا] ایستاده و هرگز نمی‌نشیند؛ یا در حال رکوع است و به سجده نمی‌رود؛ یا به سجده است و سر از سجده برنمی‌دارد.

پس ذوالقرنین بشدت گریست و گفت: رافائیل! من دوست دارم که آن قدر زندگی کنم که به عبادت پروردگارم و حق اطاعت او آن اندازه که سزاوارش است برسم.

رفائیل گفت: ذوالقرنین! همانا خداوند را در زمین چشمه‌ای است که آب حیات خوانده می‌شود؛ و خداوند در مورد آن مقدر فرموده که هرکس از آن بنوشد نمیرد تا اینکه خودش از خداوند مرگ را درخواست کند؛ اگر بدان دست یافتی هرچه می‌خواهی زندگی کن!

گفت: آن کجاست و آیا [جای] آن را می‌دانی؟

گفت: فقط ما در آسمان این مطلب را شنیده‌ایم که خداوند را در زمین ظلمتی است که هیچ انس و جنی در آن قدم ننهاده است.

ذوالقرنین گفت: آن ظلمت کجاست؟

رفائیل گفت: نمی‌دانم؛ و بالا رفت.

ذوالقرنین به خاطر مطالبی که رفائیل گفته بود و اینکه به او از آن چشمه و آن ظلمت خبر داده بود اما مطلبی نگفته بود که بتوان از آن سودی برد، دچار اندوهی طولانی شد و فقیهان و عالمان و کسانی که اهل مطالعه و آموزش کتب و آثار پیامبران بودند جمع کرد. چون همه آمدند ذوالقرنین گفت:

ای جماعت فقها و آشنایان با کتب و آثار انبیاء، آیا در آنچه از کتاب‌های آسمانی و نوشته‌هایی که از دوران پادشاهان گذشته خوانده اید چیزی در این زمینه یافته‌اید که خداوند را در زمین چشمه‌ای است که آب حیات خوانده می‌شود؛ و خداوند در مورد آن مقدر فرموده که هرکس از آن بنوشد نمیرد تا اینکه خودش از خداوند مرگ را درخواست کند؟

گفتند: نه، ای مَلِک!

گفت آیا در آن کتابهایی که خوانده اید چیزی در این باره یافته‌اید که خداوند را در زمین ظلمتی است که هیچ انس و جنی در آن قدم ننهاده است؟

گفتند: نه، ای مَلِک!

پس ذوالقرنین از اینکه درباره آن چشمه و آن ظلمت به هیچ اطلاعی دست نیافت بسیار ناراحت شد و گریست.

در میان آن جماعتی که آمده بود نوجوانی بود از فرزندان جانشینان جانشینانِ انبیا، که ساکت بود و سخن نمی‌گفت. وقتی ذوالقرنین از آنان ناامید شد، آن نوجوان گفت: ای مَلِک! تو از اینان سوالی را می‌پرسی که بدان علمی ندارند و علم به مطلبی که می‌خواهی نزد من است.

ذوالقرنین بسیار خوشحال شد تا حدی که از جایگاهش پایین آمد و به او گفت: نزدیک من بیا و به او نزدیک شد و گفت: به من خبر بده!

گفت: ای مَلِک! من در کتاب حضرت آدم ع [آن را] یافتم، همان کتابی که وی آن را در آن روزی نوشت که برایش نامیده شد آنچه در زمین است از چشمه و درخت؛ در آن یافتم که خداوند را در زمین چشمه‌ای است که آب حیات خوانده می‌شود؛ و خداوند در مورد آن مقدر فرموده که هرکس از آن بنوشد نمی‌میرد تا اینکه خودش از خداوند مرگ را درخواست کند، در ظلمتی که هیچ انس و جنی در آن قدم ننهاده است.

ذوالقرنین خوشحال شد و گفت: جوان! نزدیکتر بیا ! آیا می دانی محلش کجاست؟

گفت: بله! در کتاب آدم یافتم که آن در «قرنِ» خورشید است، یعنی در محل طلوع آن.

ذوالقرنین خوشحال شد و به اهل مملکتش اعلام کرد و بزرگان و فقها و علما و حکمایشان را فراخواند و هزار حکیم و عالم و فقیه نزد او گرد آمدند؛ و چون آنان جمع شدند برای حرکت آماده شد و بیشترین عِدّه و عُدّه را برای پیمودن مسیر تدارک دید و با آنان به سمت محل طلوع خورشید به راه افتاد؛ دریاها و کوه‌ها و صحراها و سرزمین‌ها و بیابان‌های بی‌آب و علف را به مدت دوازده سال درنوردیدند تا به حاشیه ظلمتی رسید که تاریکی شب نبود؛ بلکه همانند دودی بود که افق‌های دید را کاملا تیره و تار کرده بود.

پس در حاشیه آن با لشکرش اطراق کردند و علما و فقها و صاحبان فضیلت در میان لشکرش را نزد خود خواند و گفت: ای جماعت عالمان و فقیهان، من می‌خواهم این ظلمت را بپمایم!

آنها تعظیم کردند و گفتند: ای مَلِک! تو درصدد چیزی برآمده‌ای که هیچکس از انبیاء و رسولان و سلاطینی که پیش از تو بودند، تاکنون درصددش برنیامده و آن را نپیموده‌اند!

گفت: من چاره‌ای جز این ندارم.

گفتند: ای مَلِک! اگر ما می‌دانستیم که در صورتی که تو آن را بپیمایی بدون اینکه ناراحتی‌ای به تو برسد به خواسته‌ات دست می‌یابی با تو هم‌رأی می‌شدیم؛ لیکن می‌ترسیم که در آنجا واقعه‌ای بر سر تو آید که موجب نابودی مُلک تو و زوال سلطنتت و فسادی در زمین گردد.

گفت: من باید آن را بپیمایم!

آنان در برابر خداوند به سجده افتادند و گفتند: ما از آنچه ذوالقرنین می‌خواهد به تو پناه می‌بریم!

ذوالقرنین گفت: ای جماعت دانشمندان! بیناترین چارپایان چیست؟

گفتند: اسبهای مادیان بِکر، بیناترین چارپایان‌ا‌ند.

پس در لشکر جستجو کردند و شش هزار اسب مادیان بِکر بافتند و از میان اهل علم و حکمت و فضل شش هزار نفر را برگزید و به هریک اسبی داد و خضر را با دو هزار نفر در پیشقراول قرار داد و به آنها دستور داد تا وارد ظلمت شوند و خودش با چهار هزار نفر در پی آنان روان شد و به لشکریانش [که باقی مانده بودند] گفت که تا 12 سال در آنجا بمانند؛ اگر او تا آن موقع برگشت که هیچ؛ وگرنه متفرق شوند و هر یک به سرزمین خود ویا هرجایی که دلش می‌خواهد برود.

[حضرت پیمودن مسیر در ظلمات را توضیح می‌دهند تا به اینجا می‌رسند که]

پس خضر [که از گروه خودش جدا شده بود] یکدفعه خود را در کنار چشمه‌ای یافت که از شیر سفیدتر و از یاقوت درخشان‌تر و از عسل شیرین‌تر بود، پس از آن نوشید و لباسش را بیرون آورد و خود را در آن شست سپس لباسش را پوشید و برگشت و دوباره یارانش را یافت و سوار بر مرکب شدند و دوباره به راه افتادند؛ و ذوالقرنین در پی آنها بود ولی مسیر را اشتباه رفت و چهل روز و چهل شب در آن ظلمت راه پیمودند تا به نوری رسیدند که نور روز و نور خورشید و ماه نبود، بلکه نوری بود که از زمینی سرخ بیرون می‌زد، ریگزاری که صدای خش خش پایشان براحتی شنیده می‌شد و گویی سنگریزه‌هایش از مروارید بود ...

[حضرت توضیح می‌دهند که در آنجا به کاخ بزرگی می‌رسند و در آنجا پرنده‌ای غول‌پیکر شبیه پرستو می‌بینند که بین او و ذوالقرنین گفتگویی درباره مردمانی که در زمین زندگی می‌کنند رد و بدل می‌شود؛ سپس]

آن پرنده گفت: ذوالقرنین! از این پله‌ها بالا برو! و ذوالقرنین شروع به درنوردیدن آن پله‌ها کرد در حالی که نگران بود و نمی دانست چه واقعه‌ای ممکن است بر او رخ دهد؛ تا اینکه به انتهای آنها که رسید خود را در زمین مسطحی یافت که تا چشم کار می کرد امتداد داشت و در آنجا مرد جوان سفیدرو و نورانی‌ای دید که پیراهنی سفید [نورانی] بر تن داشت: گویی مردی بود، یا به صورت یک مرد، یا شبیه به یک مرد، و یا واقعا مردی بود؛ که سرش را به آسمان بلند کرده بدان می‌نگریست و دستش را روی دهانش گذاشته بود؛ چون خش خش [پای] ذوالقرنین را شنید گفت: تو کیستی؟

گفت: من ذوالقرنینم.

گفت: ذوالقرنین! آیا آنچه پشت سر گذاشتی برایت کافی نبود که تا اینجا و نزد من آمدی؟

ذوالقرنین گفت: چرا تو را چنین می‌بینم که دستت را روی دهانت گذاشته‌ای؟

گفت: من صاحب صور هستم و آن ساعت [قیامت] نزدیک شده است و منتظرم تا به من دستور دمیدن در صور بدهند تا در آن بدمم/

سپس با دستش ضربه‌ای زد و سنگی را برگرفت و آن را به جانب ذوالقرنین انداخت؛ که گویی سنگ بود، یا شبیه سنگ، یا واقعا سنگ بود؛ و گفت: ذوالقرنین! آن را بگیر، اگر گرسنه شد، گرسنه می‌شوی؛ و اگر سیر شد، سیر می‌شوی، و برگرد!

ذوالقرنین با آن سنگ برگشت و آن را نزد اصحابش برد و به آنها گفت: او این سنگ را به من داد و گفت: اگر گرسنه شد، گرسنه می‌شوی؛ و اگر سیر شد، سیر می‌شوی! حکایت این سنگ را به من بگویید!

سپس آن را در یکی از دو کفه ترازو گذاشت و سنگی معادل آن در کفه دیگر، و ترازو را بلند کرد اما کفه سنگی که آورده بود چربید، سنگ دیگری در آن سو گذاشت، و باز هم سنگی دیگر، و همین طور آن کفه سنگ اول می‌چربید؛ تا هزار سنگ گذاشتند و باز کفه آن هزار سنگ بیشتر نشد.

گفتند: ذوالقرنین! ما به این علم نداریم.

خضر گفت: ای مَلِک! از اینها از چیزی می‌پرسی که بدان علم ندارند و من از حکایت این سنگ آگاهم.

ذوالقرنین گفت: به ما هم بگو، و سنگ را در مقابل خضر گذاشت.

خضر سنگی را که ذوالقرنین آورده بود در یک کفه ترازو قرار داد و سنگی دیگر را در کفه دیگر و سپس یک مشت خاک روی سنگ ذوالقرنین ریخت که عملا سنگین‌اش را بیشتر می کرد، و سپس ترازو را بلند کرد، و دیدند که دو کفه برابر شد! و تعجب کردند و برای خداوند متعال به سجده افتادند و گفتند: ای مَلِک! این مطلبی است که علم ما بدان نمی‌رسد و ما مطمئنیم که خضر جادوگر نیست، پس حکایت این چیست که ما آن را در یک طرف در برابر هزار سنگ قرار دادیم اما باز این بیشتر شد اما وی در حالی که خاک هم رویش ریخته بود در برابر یک سنگ گذاشت و مساوی شد.

ذوالقرنین گفت: خضر! مطلب را توضیح بده!

خضر گفت: ای مَلِک! همانا امر خداوند در بندگانش جاری و سلطنت او چیره و حکم او جداکننده است؛ و خداوند بندگانش را به هم مبتلا فرموده است، عالم را به عالم مبتلا کرد و جاهل را به جاهل، و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم، و مرا به تو مبتلا کرد و تو را به من!

ذوالقرنین گفت: خدا رحمتت کند خضر! تو گفتی که خدا تو را به من مبتلا کرد بدین جهت که تو از من داناتری و زیر دست من قرار گرفته‌ای! خدا رحمتت کند، حکایت این سنگ را بگو!

خضر گفت: ای مَلِک! همانا این سنگ مَثَلی است که صاحب صور برای تو مَثَل زده است، می گوید مَثَل بنی‌آدم، مَثَلِ این سنگ است که قرار داده شد و هزار سنگ در قبال آن قرار داده شد و این چربید؛ اما همین که خاک بر او ریختند سیر شد و به صورت سنگی همانند خود برگشت، می‌گوید مَثَلِ تو هم همین طور است، خداوند آنچه از مُلک می‌شد، به تو عطا فرمود، اما بدان راضی نشدی و امری را طلب کردی که هیچکس قبل از تو هرگز آن را طلب نکرده بود و در جایی وارد شدی که هیچ انس و جنی در آن وارد نشده بود، بنی‌آدم نیز چنین‌اند؛ سیر نمی‌شوند تا اینکه خاک [قبر] بر آنها بریزند.

پس ذوالقرنین گریست و گفت: راست گفتی ای خضر! این مَثَل را برای من زد؛ حال که چنین است دیگر بعد از این سفر، دیگر جایی را در سرزمین‌ها طلب نکنم؛

و راه بازگشت را در آن ظلمت در پیش گرفت. در راه بودند که خش خشی زیر سم اسبانشان شنیدند.

گفتند: ای مَلِک! این چیست؟

گفت: از آن بردارید، که البته هرکس از آن بردارد پشیمان شود و هرکس هم که رها کند پشیمان شود!

پس برخی برداشتند و برخی رها کردند، چون از آن ظلمت خارج شدند دیدند که آنها زبرجد بود، بردارنده و رهاکننده هر دو پشیمان شدند [اولی از این جهت که چرا بیشتر برنداشته بود و دومی از این جهت که چرا اصلا برنداشته بود] و ذوالقرنین به منطقه دومة الجندل برگشت و آنجا را خانه خود قرار داد تا زمانی که خداوند وی را قبض روح کرد.

اصبغ می‌گوید: هرگاه امیرالمومنین ع این حکایت را بازگو می‌کرد، می‌فرمود: خداوند برادرم ذوالقرنین را رحمت کند؛ او هنگامی که آنچه را که پیمود، می‌پیمود و آنچه را که طلب کرد، طلب می‌کرد، خطاکار نبود؛ و اگر زمانی وارد وادی زبرجد می شد که در مسیر رفتنش بود، چیزی از آن را باقی نمی گذاشت مگر اینکه آن را برای مردم بیرون می‌آورد چون بدان مایل بود؛ اما در برگشت بود که بر آن دست یافت و از این رو نسبت بدان بی‌رغبت بود.

تفسیر العیاشی، ج‏2، ص343-349

متن حدیث در سایت قرار داده شد

تدبر

1) آخرین حکایت مهمی که سوره کهف بدان پرداخته است حکایت ذوالقرنین است. خداوند متعال به ذوالقرنین در زمین تمکن و امکانات و قدرتی بخشید و انواع وسیله‌ها را در اختیار او قرار داد و او هم بخوبی از آن وسایل استفاده کرد و شرق و غرب عالم را درنوردید و در روایات توضیح داده شده که سلطنت وی کل زمین را شامل شد؛ و تعبیر «از هر چیزی وسیله‌ای به او دادیم» ظاهرا دلالت بر قدرت‌های ماورایی که در هر چیزی بتواند تصرف کند دارد.

باید گفت عجایب و پیچیدگی‌های داستان ذوالقرنین اگر بیشتر از داستان اصحاب کهف و داستان موسی و خضر ع نباشد، کمتر نیست. در ملاقات حضرت موسی ع و خضر ع، سه واقعه مهم رخ داد که حضرت موسی ع تاب و توان تحمل آنها را نداشت؛ و در حکایت ذوالقرنین هم سه واقعه پیچیده بیان شد:

ابتدا رسیدن به محل غروب خورشید و مواجه با قومی ناسپاس در برابر خداوند، که خداوند در مورد آنها به ذوالقرنین اختیار تام بخشید، و او به آنها مهلتی داد و گفت هرکه توبه و در مسیر حق قرار گیرد او را می‌بخشم و هرکه بر ظلم و کفران خویش اصرار بورزد او را بشدت مجازات کنم و البته مجازات سخت تر خدا هم در انتظار او خواهد بود.

سپس حرکتش را در مسیر شرق و به جانب طلوع خورشید در پیش گرفت؛ و این بار با گروهی عجیب‌تر مواجه شد: گروهی که خداوند همین مقدار درباره آنها فرموده که بین آنها و خورشید حجابی نبود.

مسیر سومین حرکت وی معلوم نیست؛ اما قرآن از رسیدن او به منطقه بین دو سد و سپس ساختن سدی در برابر یاجوج و ماجوج خبر می‌دهد.

در روایات، حکایت سفر ذوالقرنین در ظلمات نیز مطرح است که ظاهرا غیر از این سه سفر بوده است.

 

2) یکی از نکات مهم در حکایت ذوالقرنین، آمیخته بودن شدید آن با یک سلسله رمز و رازهاست؛ و نوع بیان قرآن نیز بخوبی نشان می‌دهد که عنایتی به رمزآلود بودن ماجرا دارد.

اغلب مفسران این واقعه را بازگو کردن جهان‌گشایی برخی از سلاطین گذشته مانند اسکندر و کورش و ... قلمداد کرده‌اند در حالی که در هیچیک از کتب تاریخ، چنین وقایعی در مورد آنان ثبت نشده است، و حداکثر این است که آنان سلاطینی بودند که بسیاری از نقاط عالم زمان خود در شرق و غرب را فتح کردند؛ اما وقایعی که خداوند درباره ذوالقرنین بازگو می‌کند چنان وقایع مهمی است که اگر در مورد هریک از چنین سلاطینی بود، حتما دست کم رگه هایی از آن در تاریخ زندگی آن شاهان بیان می‌شد.

اگر این نکته (که قرار بوده مطلبی به صورت رازآمیز بیان شود) را جدی بگیریم، به جای سعی در تطبیق آن با برخی از وقایع خاص تاریخی - که اگر هم درست باشد، صرفا به درد اطلاعات عمومی می‌خورد، نه به درد زندگی و سعادت انسان - درصدد می‌آییم که از این رمزها راهی به سوی حقیقت بگشاییم.

اما در همین راستا یک اشتباه بزرگ آن است که بدون دست‌یابی به کلید رمز، بخواهیم صرفا با گمانه‌زنی‌ها رمزگشایی کنیم. در این گونه عرصه‌ها، اگرچه ممکن است چنین گمانه‌زنی‌هایی در حد طرح فرضیه‌ای برای تتبع بیشتر به کار آید اما اشتباهی بنیادین است که به صرف این گمانه‌زنی‌ها و بدون تکیه به حجتی از سوی خدا، کلام خدا را بر منظوری که رأی و نظر خودمان است تطبیق کنیم، که چنین کاری از مصادیق بارز «تفسیر به رأی» خواهد بود.

هرجا انسان مسیر گمانه‌زنی را در پیش می‌گیرد باید به هوش باشد که:

اولا تا زمانی که شواهد کافی به دست نیامده آن حدس خود را عین متن واقع نپندارد؛ و

ثانیا صرفا درصدد یافتن شواهد اثبات‌کننده نباشد؛ بلکه شواهد خلاف را هم در مسیر تتبع خویش جدی بگیرد و زمانی ادعای رسیدن به واقع کند که هم شواهد مثبت به قدر کافی و مستند مهیا باشد و هم شواهد خلاف ضعیف، یا همگی در راستای حدسی که مطرح شده، قابل فهم باشد.

3) خداوند از بیان داستان ذوالقرنین، آن هم به این صورتی که فرازهای مبهم فراوانی برای ما دارد چه مقصودی داشته است؟ (بویژه اگر توجه کنیم که حکایت امام زمان ع به حکایت ذوالقرنین تشبیه شده است)

حقیقت این است که در پایان این مدت تامل و تتبع در آیات و روایات این داستان و نظرات مفسران، باید اذعان کنم که هنوز در این باره هیچ نمی‌دانم و هیچیک از نظراتی را که تاکنون در این زمینه خواندم (از تطبیق ذوالقرنین با اسکندر و کورش گرفته تا تطبیقش بر حضرت سلیمان و امام زمان ع) جز یک سلسله فرضیاتی که شواهد خلاف فراوانی هم داشت نیافتم.

واقعا خود ذوالقرنین که بود؟

اقوامی که با آنها مواجه شد، بویژه قومی که هیچ پوششی در برابر خورشید نداشتند و قومی که بین دو سد بودند و تقاضای سدی جدید کردند، واقعا کیستند؟

یاجوج و ماجوج چه کسانی‌اند؟ چه فسادانگیزی‌ای دارند که با یک سد مهار می‌شود؟

آن سد چگونه چیزی است که حقیقتش رحمت است وتا حوالی قیامت جلوی آنان را می‌گیرد؟ آیا تعبیر سد در این آیات، با اینکه خداوند سدی در برابر دیدگاه کافران قرار داده که از درک حقیقت عاجزند (یس/9) و تنها مورد دیگری است که خداوند تعبیر «سد» را به کار برده، نسبتی دارد؟ آیا این سد با «غطاء» که در آیه 101 درباره باطن اخروی کافران و بلافاصله بعد از داستان یاجوج و ماجوج مطرح شد نسبتی دارد؟ اگر چنین است، بحثهای آهن و آتش و قِطر [مس یا برنج گداخته] و ... که در ساخت آن مطرح شد به چه معناست؟

و در یک کلام،

خداوند متعال در مورد اینها چه می‌خواهد بگوید که دانستنش برای ما لازم است؟ چرا به همین مقدار بسنده کرده است؟

آیا می‌خواهد بیان کند که در برخی از نقاط زمین انسانهایی یافت می‌شوند کاملا متفاوت از ما زندگی می‌کنند؟

آیا می‌خواهد به طور تلویحی به برخی از ابعاد زندگی خودمان که از آن غافلیم اشاره کند؟

آیا خبری از وضع زندگی آینده می‌دهد؟

آیا ممکن است که این سفرهای ذوالقرنین، نه صرفا حرکتهایی در عالم ماده، بلکه سفرهایی در ملکوت عالم بوده باشد؟

چرا از حکایت ذوالقرنین و سد یاجوج و ماجوج یکدفعه به سراغ نفخ صور و قیامت رفت؟ و چه ارتباطی بین ذوالقرنین و قیامت هست؟

و ...

بله، نکاتی از این واقعه به چنگمان آمد که خداوند را از این بابت شاکرم، اما باید اذعان کنم که همچنان در حسرت فهم واقعه مانده‌ام و در جزییات آیات گذشته نیز، آن مقدار که سوال مطرح شد، پاسخی داده نشد.

در داستان خضر و موسی، خضر در ابتدای مسیر به موسی ع فرمود: «وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرا: و چگونه شکیبایی ورزی بر چیزی که بدان احاطه علمی نداری؟» (کهف/68) در اواسط این داستان هم خداوند یکدفعه و بی‌هیچ مقدمه‌ای می فرماید «کَذلِکَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَیْهِ خُبْراً». آیا با این تعبیر می‌خواهد ذهن را متوجه شباهت‌های این دو واقعه کند و بفرماید همان خدایی که در اقدامات خضر ظرایفی قرار داده بود که حتی حضرت موسی ع از درک آن عاجز بود؛ همان خدا با همان احاطه علمی ذوالقرنین را روانه شرق و غرب عالم و انجام این اموری کرد که درکش برای شما دشوار است؟

در روایات نیز درباره همراهی خضر با ذوالقرنین مطالب فراوانی آمده است، اما در قرآن ظاهرا هیچ اشاره‌ای به این نکته نشد؛ چرا؟

شاید حداقل فایده این چنین تحقیقاتی این باشد که خلأ همتایان قرآن هنگام مراجعه به قرآن را بیشتر احساس کنیم و احساس نیاز به خالص‌شدگانی که هم‌عرض قرآن و شناسا و شناساننده تمامی حقایق قرآن‌اند برای ما پررنگ‌تر شود و با پی بردن به درماندگی خویش، فقدان حضور امام در زندگی معرفتی خود را عمیق‌تر دریابیم.

به امید ظهور هرچه سریع‌تر آن معلم حقیقیِ قرآن، که البته عدالت گستر جهان هم اوست.

 

 


[1] . فَقَالَ الْخَضِرُ أَیُّهَا الْمَلِکُ إِنَّا نَسْلُکَ فِی الظُّلْمَةِ لَا یَرَى بَعْضُنَا بَعْضاً کَیْفَ نَصْنَعُ بِالضَّلَالِ إِذَا أَصَابَنَا فَأَعْطَاهُ ذُو الْقَرْنَیْنِ خَرَزَةً حَمْرَاءَ کَأَنَّهَا مَشْعَلَةٌ لَهَا ضَوْءٌ فَقَالَ خُذْ هَذِهِ الْخَرَزَةَ فَإِذَا أَصَابَکُمُ الضَّلَالُ فَارْمِ بِهَا إِلَى الْأَرْضِ فَإِنَّهَا تَصِیحُ فَإِذَا صَاحَتْ رَجَعَ أَهْلُ الضَّلَالِ إِلَى صَوْتِهَا فَأَخَذَهَا الْخَضِرُ وَ مَضَى فِی الظُّلْمَةِ وَ کَانَ الْخَضِرُ یَرْتَحِلُ وَ یَنْزِلُ ذُو الْقَرْنَیْنِ فَبَیْنَا الْخَضِرُ یَسِیرُ ذَاتَ یَوْمٍ إِذْ عَرَضَ لَهُ وَادٍ فِی الظُّلْمَةِ فَقَالَ لِأَصْحَابِهِ قِفُوا فِی هَذَا الْمَوْضِعِ لَا یَتَحَرَّکَنَّ أَحَدٌ مِنْکُمْ‏ عَنْ مَوْضِعِهِ وَ نَزَلَ عَنْ فَرَسِهِ فَتَنَاوَلَ الْخَرَزَةَ فَرَمَى بِهَا فِی الْوَادِی فَأَبْطَأَتْ عَنْهُ بِالْإِجَابَةِ حَتَّى خَافَ أَنْ لَا یُجِیبَهُ ثُمَّ أَجَابَتْهُ فَخَرَجَ إِلَى صَوْتِهَا

[2] . فَإِذَا هُوَ بِقَصْرٍ مَبْنِیٍّ عَلَى طُولِ فَرْسَخٍ‏ فَجَاءَ ذُو الْقَرْنَیْنِ إِلَى الْبَابِ فَعَسْکَرَ عَلَیْهِ ثُمَّ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ وَحْدَهُ إِلَى الْقَصْرِ فَإِذَا طَائِرٌ وَ إِذَا حَدِیدَةٌ طَوِیلَةٌ قَدْ وُضِعَ طَرَفَاهَا عَلَى جَانِبَیِ الْقَصْرِ وَ الطَّیْرُ أَسْوَدُ مُعَلَّقٌ فِی تِلْکَ الْحَدِیدَةِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ کَأَنَّهُ الْخُطَّافُ أَوْ صُورَةُ الْخُطَّافِ أَوْ شَبِیهٌ بِالْخُطَّافِ أَوْ هُوَ خُطَّافٌ‏ فَلَمَّا سَمِعَ الطَّائِرُ خَشْخَشَةَ ذِی الْقَرْنَیْنِ قَالَ مَنْ هَذَا قَالَ أَنَا ذُو الْقَرْنَیْنِ فَقَالَ الطَّائِرُ یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ أَ مَا کَفَاکَ مَا وَرَاءَکَ حَتَّى وَصَلْتَ إِلَى حَدِّ بَابِی هَذَا فَفَرِقَ‏ ذُو الْقَرْنَیْنِ فَرَقاً شَدِیداً فَقَالَ یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ سَلْ قَالَ هَلْ کَثُرَ فِی الْأَرْضِ بُنْیَانُ الْآجُرِّ وَ الْجِصِّ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَانْتَفَضَ الطَّیْرُ وَ امْتَلَأَ حَتَّى مَلَأَ مِنَ الْحَدِیدَةِ ثُلُثَهَا فَفَرِقَ ذُو الْقَرْنَیْنِ فَقَالَ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ سَلْ قَالَ هَلْ کَثُرَتِ الْمَعَازِفُ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَانْتَفَضَ الطَّیْرُ وَ امْتَلَأَ حَتَّى مَلَأَ مِنَ الْحَدِیدَةِ ثُلُثَیْهَا فَفَرِقَ ذُو الْقَرْنَیْنِ فَقَالَ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ سَلْ قَالَ هَلِ ارْتَکَبَ النَّاسُ شَهَادَةَ الزُّورِ فِی الْأَرْضِ قَالَ نَعَمْ فَانْتَفَضَ انْتِفَاضَةً وَ انْتَفَخَ فَسَدَّ مَا بَیْنَ جِدَارَیِ الْقَصْرِ قَالَ فَامْتَلَأَ ذُو الْقَرْنَیْنِ عِنْدَ ذَلِکَ فَرَقاً مِنْهُ فَقَالَ لَهُ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ‏ سَلْ قَالَ هَلْ تَرَکَ النَّاسُ شَهَادَةَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ قَالَ لَا فَانْضَمَّ ثُلُثُهُ ثُمَّ قَالَ یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ سَلْ قَالَ هَلْ تَرَکَ النَّاسُ الصَّلَاةَ الْمَفْرُوضَةَ قَالَ لَا قَالَ فَانْضَمَّ ثُلُثٌ آخَرُ ثُمَّ قَالَ یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ لَا تَخَفْ وَ أَخْبِرْنِی قَالَ سَلْ قَالَ هَلْ تَرَکَ النَّاسُ الْغُسْلَ مِنَ الْجَنَابَةِ قَالَ لَا قَالَ فَانْضَمَّ حَتَّى عَادَ إِلَى حَالِهِ الْأَوَّلِ فَإِذَا هُوَ بِدَرَجَةٍ مُدْرَجَةٍ إِلَى أَعْلَى الْقَصْرِ