1069) سوره حجرات (49)، آیه4 إِنَّ الَّذینَ ینادُونَکَ مِنْ وَراء
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ الَّذینَ ینادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یعْقِلُونَ
22 شعبان 1443
ترجمه
بیتردید آنان که از پسِ حجرهها تو را صدا میزنند اکثرشان تعقل نمیورزند.
اختلاف قرائت
الْحُجراتِ
در اغلب قراءات رایج این کلمه با ضمه روی جیم قرائت شده است (الْحُجُراتِ)؛
اما در یکی از قرائات عشر (ابوجعفر) و برخی قرائات غیرمشهور (شیبة، أبی بن کعب، عائشة، أبوعبدالرحمن السلمی، مجاهد، أبوالعالیة، و ابن یعمر) به صورت جیم مفتوح (الحُجَرَات) قرائت شده است؛
و در برخی قرائات غیرمشهور (أبورزین، سعید بن المسیب و ابن أبیعبلة) با حالت سکون هم قرائت شده است (الحُجْرَات).
چنانکه در نکات ادبی بیان خواهد شد، ظاهرا اینها سه گویش برای یک کلمه هستند و تفاوت واضحی ندارند؛ هرچند به ابوجعفر (یکی از قراء عشر) قرائت این کلمه به صورت «الحَجَرَات» نیز نسبت داده شده است که توجیهی به لحاظ لغوی برای آن یافت نشد.
مجمع البیان، ج9، ص194[1]؛ معجم القراءات ج 9 ، ص77-78[2]
أَکْثَرُهُمْ لا یعْقِلُونَ
در قرائت و مصحف ابنمسعود در این آیه کلمه «بنوتمیم» را [بعد از کلمه «أکثرهم»] اضافه دارد (معجم القراءات ج 9 ، ص78[3])؛ اما در نقلی که از امام صادق ع در کتاب القرآءات (سیاری) (ص141)[4] و نیز از ابنعباس آمده، کلمه «بنو تمیم» قبل از «أکثرهم» آمده است؛ البته در نقل ابنعباس به صورت «من بنی تمیم» آمده و از وی نقل شده که این در قرائت اول بوده است (الدر المنثور، ج6، ص87[5]).[6]
نکات ادبی
ینادُونَکَ
قبلا بیان شد که برخی ماده «ندو» [یا «ندی] را در اصل به معنای «جمع شدن» دانستهاند، به نحوی که وقتی گروهی در کنار هم جمع شوند به آنها «نادی» گفته میشود [چنانکه در عربی معاصر نیز برای کلمه «باشگاه» (club) از کلمه «نادی» استفاده میشود] و اگر آن جمع از هم متفرق شوند، دیگر بدانها «نادی» نمیگویند؛ و کاربرد آن در مورد ندا زدن را هم از این باب دانستهاند که موجب جمع شدن افراد میگردد؛ و برخی بالعکس، اصل این ماده را دالّ بر «صدا زدن» و «فراخوان مخاطبین با صدای بلند» (ندا دادن) دانسته، و جمع شدن و گرد هم آمدن را از لوازم این دانستهاند
در هر صورت، کلمه «نادی» [و نیز «ندیّ [أَی الْفَریقَینِ خَیرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِیا؛ مریم/73)] به «مجلس» و «انجمن»ی که با صدا زدن گرد هم آمدهاند گفته میشد؛ و کمکم به هر انجمن و مجلسی، «نادی» گفتهاند (فَلْیدْعُ نادِیهُ، علق/17؛ َ تَأْتُونَ فی نادیکُمُ الْمُنْکَرَ، عنکبوت/29)
کاربرد این کلمه در معنای ندا دادن، غالبا در وزن مفاعله بوده است (إِذْ نادی رَبَّهُ نِداءً خَفِیا؛ مریم/3) که اسم فاعل آن «منادی» میباشد (مُنادِیاً ینادی لِلْإیمان، آل عمران/193؛ وَ اسْتَمِعْ یوْمَ ینادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ قَریبٍ، ق/41) و البته در وزن تفاعل (تنادی) هم در قرآن کریم به کار رفته است (یوْمَ التَّناد؛ غافر/32؛ فَتَنادَوْا مُصْبِحینَ؛ قلم/21) که در این وزن، در خصوص «اقدام کسی که ندا را میشنود و بدان پاسخ میدهد» و یا «همدیگر را ندا دادن» میباشد.
جلسه 363 http://yekaye.ir/al-alaq-96-17/
مِنْ وَراءِ
قبلا بیان شد که درباره کلمه «وراء»به معنای پشت سر، اگرچه معروف است که سیبویه و ابوعلی فارسی، آن را از ماده «ورء» دانسته و بین آن ماده و ماده «وری» فرق گذاشتهاند؛ اما اغلب اهل لغت آن را از ماده «وری» میدانند. (جلسه 660 http://yekaye.ir/al-kahf-18-79/ )
ماده «وری» در کلمات و معانی بسیاری به کار رفته است؛ از «ریه» (محل عبور هوا و نفس) و «واریه» که دردی است در ریه، تا «توریه» که در مقام مخفی کردن حقیقت به کار میرود تا «واری» به معنای چربی و پیه سنگین، و از «واریت النار» که به معنای برافروختن و آشکار کردن آتش است تا «الوَرَی» به معنای جهانیانی که الان روی زمین بسر میبرند. برخی از هرگونه تحلیلی که این معانی متکثر را به یک یا چند معنا برگرداند صرف نظرکردهاند؛ اما برخی کوشیدهاند معنای مشترکی را در تمام کاربردهای این ماده بیابند.
معروفترین تحلیل این ماده آن است که اصل این ماده به معنای «ستر» و «پوشاندن» میباشد، پوشاندنی که موجب مخفی شدن شود: «قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیکُمْ لِباساً یوارِی سَوْآتِکُمْ» (أعراف/26) و گفتهاند وجه تسمیه کلمه «وراء» از این جهت است که «موارات» انجام میشود، یعنی قرار دادن چیزی در ورای چیزی که آن را میپوشاند.
اما برخی بر این باورند که اصل این ماده دلالت دارد بر اینکه درون چیزی حاوی امر رقیقی باشد که آن امر با یک تیری خاصی بیرون بزند یا آشکار شود؛ که این هم بخوبی در آتشی که از سنگ آتشزنه بیرون میزند صادق است و هم بر بسیاری از معانی دیگر، و به خاطر آن معنای در درون چیزی بودن است که برای معانی مخفی کردن و استتار هم به کار میرود.
جلسه 1038 https://yekaye.ir/al-waqiah-56-71/
الْحُجُراتِ
قبلا بیان شد که ماده «حجر» در کلمات متعددی مانند «حَجَر» (به معنای سنگ) (اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَر؛ بقره/60)، (که جمع آن «أحجار» و «حجارة» میباشد: فَأَمْطِرْ عَلَینا حِجارَةً مِنَ السَّماء؛ انفال/32) ، «حِجر» به معنای عقل (قَسَمٌ لِذی حِجْرٍ؛ فجر/5) و به معنای منع و ممنوع (هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لا یطْعَمُها إِلاَّ مَنْ نَشاءُ؛ انعام/138)به کار رفته است، و حتی در «حجر» کسی بودن نیز به معنای تحت حمایت وی بودن (رَبائِبُکُمُ اللاَّتی فی حُجُورِکُمْ؛ نساء/23) میباشد و این تنوع کاربردها یافتن معنای اصلی آن را دشوار نموده است.
برخی معنای اصلی آن را منع کردن و احاطه بر چیزی دانستهاند؛ و به تعبیر دیگر، حفظ کردن چیزی با محدود کردن آن؛ و عقل را هم بدین جهت «حِجر» گفتهاند که انسان را از انجام آنچه سزاوار نیست و قبیح است بازمیدارد؛ تحجیر هم سنگچین کردنی است که برای محدود و معلوم کرده محدوده ممانعت از ورود دیگران میباشد. بدین تریتب، «حِجر» به معنای چیزی که ممنوع شده به کار رفته «هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لا یطْعَمُها إِلاَّ مَنْ نَشاءُ» (انعام/138) و ظاهرا «محجور» هم از همین تعبیر تحجیر گرفته شده است و حجرا محجورا یعنی منع و محدود کردنی که هیچ راه مفری باقی نمیگذارد: «وَ جَعَلَ بَینَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً» (فرقان/53).
«حُجْرَة» - بر وزن «فُعلة» به معنای مفعول- قطعهای از زمین است که با سنگهایی که حالت دیوار داشته محدود و محصور شده، و به تبع آن، کمکم به هرجایی که حالت اتاقمانند داشته و با دیواری محصور شود (از جمله هودجی که روی شتر میگذاشتند) اطلاق گردیده است، که جمع آن به صورت «حُجَر» (همانند غُرَف) جمعی است که برای 3 تا 10 عدد به کار میرود و کلمه «حجرات» («یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُرات» حجرات/4) جمع الجمع است، که وقتی کلمات جمع اینچنینی با «ات» مجددا جمع بسته میشوند بهتر است حرف دومشان را مضموم خواند (حُجُرات؛ غُرُفات)؛ هرچند از باب ثقیل بودن دو ضمه پیاپی میتوان آن را مفتوح ویا ساکن (حُجَرات، حُجْرات) نیز تلفظ میکنند.
جلسه 876 http://yekaye.ir/al-fajr-89-05/
لا یعْقِلُونَ
درباره ماده «عقل» راغب اصفهانی بر این باور است که اصل این ماده بر «امساک» و بازداشتن و ممانعت دلالت دارد، چنانکه به پایبند شتر «عقال» گویند، یا وقتی خانمی موهایش را روی سرش میبندد از تعبیر «عَقَلَتِ المرأة شعرها» استفاده میکنند، یا برای نگه داشتن و حفظ زبان از سخنان ناروا، تعبیر «عقل لسانه» به کار برده میشود؛ یا به دژ و حصن «مَعقَل» گویند؛ و عقل (به معنای قوه تشخیص) هم چون انسان را از کارهای بد بازمیدارد چنین نامیده شده است (مفردات ألفاظ القرآن، ص578-579[7]). اما چنانکه عسگری تذکر داده شاید بتوان گفت دلالت این ماده بیشتر بر معنای «حبس» و «حصر» است تا «منع»؛ که این معنا نهتنها مصادیق فوق را توضیح میدهد بلکه وجه ترجیحش این است که هم تبیین میکند که چرا این ماده در مورد خداوند به کار نمیرود (زیرا در این معنا عاقل کسی است که معلوماتش در حصر اوست که از او فرار نکند و معقول هم آن علمی است که انسان آن را حصر کرده و در اختیار دارد؛ یعنی عقل برای علمی به کار میرود که با نوعی حصر و حبس و محدودیت همراه است و به این معنا (چه «عاقل» و چه «معقول») در مورد خداوند معنی ندارد؛ در حالی که اگر صرفا به معنای منع و حفظ بود کاربردش در مورد خداوند صحیح میبود [چنانکه از اسماء الله هم «مانع» است و هم «حافظ»؛ر.ک: دعای جوشن کبیر]؛ و هم کاربرد آن در خصوص انسان در بهشت توجیه پیدا میکند (زیرا که دیگر کار زشتی وجود ندارد که عقل بخواهد ما را از آن بازدارد)؛ و وقتی هم میگویند بچه عاقل شد یعنی به حدی از درک معارف رسید که وی را از حد وحصر بچگی بیرون میآورد؛ و از همه مهمتر این را توجیه میکند که نه فقط به قوه ادراککننده، بلکه به خود معارف (از این جهت که توسط قوه ادراکی انسان محصور و محدود شدهاند) هم عقل اطلاق میشود (الفروق فی اللغة، ص75-76[8]) و این نکته اخیر مطلبی است که مورد تاکید راغب نیز هست؛ چنانکه وی اساسا بحث از این ماده را با دو کاربرد آن در خصوص قوه عاقله و علمی که محصول این قوه است آغاز میکند و شواهد متعددی از کاربرد دومی میآورد و حتی بر این باور است که هرجا در قرآن شاهد مذمت کفار به خاطر نداشتن عقل هستیم، این معنای دوم مد نظر است (مفردات ألفاظ القرآن، ص577-578[9]).
و این معنای «حبس» معنایی است که امثال ابنفارس و حسن جبل نیز با آن همراهی کردهاند: ابنفارس پس از اینکه به تنوع کلمات ساخته شده از این ماده اشاره میکند بیان میدارد که عمده این کلمات دلالت دارد بر محبوس شدن در چیزی یا چیزی که شبیه به حبس است؛ مانند خود عقل که حبس کننده انسان از سخن و فعل مذموم است (معجم مقاییس اللغه، ج4، ص69[10])؛ یا حسن جبل اصل این ماده را برای قرار گرفتن در دل یک حصار محبوسکنندهای به نحوی که نگذارد چیزی از آن بیرون رود یا ضایع شود»[11] معرفی کرده است (المعجم الإشتقاقی المؤصل لألفاظ القرآن الکریم، ص1502)
البته مرحوم مصطفوی اصل این ماده را تشخیص صلاح و فساد در جریان زندگی مادی و معنوی و سپس نگهداری خویشتن و حبس کردن نفس بر آن دانسته؛ و امساک و تدبر و حسن فهم و ادراک و منزجر شدن و ... را از لوازم آن دانسته و سعی کرده کلماتی مانند عقال شتر و ... را نیز با همین معنا توجیه کند که توجیهاتی خالی از تکلف نیست (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج8، ص196[12])
کلمه عقل به کلماتی مانند «علم» و «أرب» و «لبّ» و «نهی» و «حجی» و «ذهن» نزدیک است؛
در تفاوت آن با «علم» چنانکه اشاره شد معلوم میشود که «عِلم» به معنای هرگونه ادراک و شناخت است؛ اما «عقل» [در جایی که برای اطلاق بر خود ادراکات به کار میرود] گفتهاند آن علم بدیهیای است که انسان را از ارتکاب زشتیها باز میدارد؛ و با توجه به اینکه در اهل بهشت هم عقل هست و در آنجا میل به زشتیها و منعی از زشتیها در کار نیست شاید بهتر باشد عقل را ناظر به همان معلومات بدیهی در نزد انسان بدانیم بویژه که نقطه مقابل عقل را حُمق دانستهاند و احمق صرفا نادان نیست بلکه کسی است که از معلومات واضح خود استفاده نمیکند (الفروق فی اللغة، ص75-76)؛[13]
«أرب» (التَّابِعینَ غَیْرِ أُولِی الْإِرْبَةِ مِنَ الرِّجال؛ نساء/31) دلالت بر وفور عقل دارد (الفروق فی اللغة، ص76[14])؛
«لبّ» (از ماده «لبب» که در قرآن کریم تعبیر «أُولِی الْأَلْباب» مکرر به کار رفته است) نیز در جایی به کار میرود که کسی صفاتی که بدان موصوف است را خالص گرداند [= به محض و خلوص مطلب دست یابد] در حالی که عقل بر حصر معلومات دلالت دارد؛ و چون برای خداوند معنای محض و غیرمحض (خالص و ناخالص) فرض ندارد خداوند به «لب» [صاحب لب بودن] توصیف نمیشود (الفروق فی اللغة، ص76).[15]
«نُهَی» (لَآیاتٍ لِأُولِی النُّهی؛ طه/54 و 128) نیز نهایت معرفتی است که کسی که بدان موصوف میشود را میتوان گفت که به نهایت مطلب در موضوع مربوطه دست یافته است؛چنانکه به برکه (غدیر) «نهی» گفته میشود چون سیل بدان نهایت مییابد (الفروق فی اللغة، ص77[16])
کلمه «حجی» هم دلالت بر ثبات عقل دارد و کلمه «ذهن» هم نقطه مقابل سوء فهم است و دلالت دارد بر وجود حفظ [حافظه]ای در انسان که آنچه را فراگرفته در خود نگه دارد (الفروق فی اللغة، ص77[17])؛ و البته این دو کلمه اخیر در قرآن کریم به کار نرفتهاند.
ماده «عقل» 49بار در قرآن کریم (در همین معنای درک کردن و پی بردن) به کار رفته است؛ که غیر از یک مورد که به صورت فعل ماضی و ظاهرا در معنای مذموم (یا لااقل ابزاری خنثی که از آن سوءاستفاده شده) به کار رفته (ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوه؛ بقره/75)، تمامی این کاربردهای دیگرش به صورت فعل مضارع و در معنای ممدوح (که داشتنش خوب؛ و نداشتنش مذموم است) بوده است.
شأن نزول
1) احمد بن عبید الله مخلدی با اسناد از زید بن ارقم روایت میکند که عدهای به سراغ پیغمبر (ص) آمدند و حضرت در حجره بود. بانگ میزدند یا محمد! یا محمد! این آیه نازل شد.
أسباب نزول القرآن (الواحدی)، ص404؛ الدر المنثور، ج6، ص86[18]
أخبرنا أحمد بن عبید اللَّه المَخْلَدِی، قال: أخبرنا أبو محمد عبد اللَّه بن محمد بن زیاد الدّقّاق، قال: حدَّثنا محمد بن إسحاق بن خزیمة، قال: حدَّثنا محمد بن یحیی العتکی، قال: حدَّثنا المعتمر بن سلیمان، قال: حدَّثنا داود الطفاوی قال: حدَّثنا أبو مسلم البَجَلِی، قال: سمعت زید بن أَرْقَم یقول:
أتی ناس النبی صلی اللَّه علیه و [آله و] سلم، فجعلوا ینادونه و هو فی الحجرة یا محمد یا محمد، فأنزل اللَّه تعالی: إِنَّ الَّذِینَ ینادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یعْقِلُونَ.
2) نقل شده است که این آیه درباره عدهای از افراد بنی تمیم نازل شد که به رهبری عطارد بن حاجب بن زراره و اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و عمرو بن أهتم و قیس بن عاصم به عنوان هیأتی نزد پیغمبر (ص) اعزام شده بودند. وقتی وارد مسجد شدند پیغمبر (ص) را از بیرون حجرههاش صدا میزدند: «یا محمد بیرون بیا» و پیامبر از این برخورد اذیت شد و بیرون آمد. گفتند ماآمدهایم که با شما مفاخره کنیم: پس بگذار شاعر و خطیب ما سخن بگوید:
فرمود: اجازه دادم.
عطارد بن حاجب بلند شد و گفت: «ستایش خداوندی راست که ما را پادشاهانی قرار داده که مورد تفضل او هستیم و اموال فراوانی به ما عطا فرموده که با آن کارهای خوب انجام دهیم. و ما را عزیزترین اهل مشرق و دارای بیشترین عِدّه و عُدّه قرار داد؛ پس چه کسی در میان مردم همانند ماست؟! پس هرکه میخواهد با ما مفاخره کند همچون عده و عده ما آماده کند و اگر میخواستیم سخن را ادامه میدادیم لیکن از پرگویی حیا میکنیم.
سپس نشست و پیامبر ص به ثابت بن قیس بن شماس فرمود: بلند شو و جوابش را بده.
ثابت به پا خاست و گفت:
سپاس خداوندی راست که آسمانها و زمین را آفرید، چه آفریدنی، و در آنها فرمان خود را جاری ساخت، و دانش او بر کرسی قدرتش احاطه دارد، هیچ چیزی در عالم نیست مگر از فضل او. و از فضل اوست که ما را پادشاهانی قرار داد و از بهترین خلایقش پیامبری برگزید که نَسَبش از همه گرامیتر و گفتارش راستتر و حَسَبش برتر است. پس بر او کتابی نازل فرمود و او را بر خلایقش امین ساخت و ااو برگزیده خدا است بر همه جهانیان. سپس مردم را به ایمان به خدا فرا خواند، و مهاجرین از قومش و بستگانش که شریفترین و خوشروترین مردم بودند به او ایمان آوردند؛ و اولین گروه مردم که وقتی رسول الله ص دعوتشان کرد دعوت او را پذیرفتند و اجابت کردند ما بودیم، ما انصار رسول الله (ص) و پاسداران اوییم؛ با مردم مبارزه کردیم تا ایمان آوردند؛ پس هر کس به خدا و رسولش ایمان آورد مال و جانش در امان شد، و هر کس پیمانشکنی کرد، همیشه در راه خدا با او جهاد میکنیم، و کشتنش برای ما ساده است، این سخنان را میگویم و از درگاه خداوند برای مردان و زنان با ایمان آمرزش میخواهیم، و السلام علیکم.
سپس زبرقان بن بدر برخاست و اشعاری سرود؛ و حسان بن ثابت هم [با اشعاری] پاسخ او را داد
پس از آنکه حسان از گفتارش فارغ شد، اقرع گفت: این مرد هم خطیبش از خطیب ما تواناتر بود، و هم شاعرش از شاعر ما هنرمندتر، و صدای آنان بر صدای ما تفوق داشت، پس از اتمام برنامه پیامبر خدا (ص) هدایای خوبی به آنان داد، و همگی اسلام آوردند.
مجمع البیان، ج9، ص194-195
نزل قوله «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ» إلی قوله «غَفُورٌ رَحِیمٌ» فِی وَفْدِ تَمِیمٍ وَ هُمْ عُطَارِدُ بْنُ حَاجِبِ بْنِ زُرَارَةَ فِی أَشْرَافٍ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ مِنْهُمُ الْأَقْرَعُ بْنُ حَابِسٍ وَ الزِّبْرِقَانُ بْنُ بَدْرٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْأَهْتَمِ وَ قَیسُ بْنُ عَاصِمٍ فِی وَفْدٍ عَظِیمٍ فَلَمَّا دَخَلُوا الْمَسْجِدَ نَادَوْا رَسُولَ اللَّهِ ص مِنْ وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ: أَنِ اخْرُجْ إِلَینَا یا مُحَمَّدُ.
فَآذَی ذَلِکَ رَسُولَ اللَّهِ ص فَخَرَجَ إِلَیهِمْ. فَقَالُوا جِئْنَاکَ لِنُفَاخِرُکَ فَأْذَنْ لِشَاعِرِنَا وَ خَطِیبِنَا.
قَالَ أَذِنْتُ.
فَقَامَ عُطَارِدُ بْنُ حَاجِبٍ وَ قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مُلُوکاً الَّذِی لَهُ الْفَضْلُ عَلَینَا وَ الَّذِی وَهَبَ علَینَا أَمْوَالًا عِظَاماً نَفْعَلُ بِهَا الْمَعْرُوفَ وَ جَعَلَنَا أَعَزَّ أَهْلِ الْمَشْرِقِ وَ أَکْثَرَ عَدَداً وَ عُدَّةً فَمَنْ مِثْلُنَا فِی النَّاسِ فَمَنْ فَاخَرَنَا فَلْیعُدَّ مِثْلَ مَا عَدَدْنَا وَ لَوْ شِئْنَا لَأَکْثَرْنَا مِنَ الْکَلَامِ وَ لَکِنَّا نَسْتَحْیی مِنَ الْإِکْثَارِ.
ثُمَّ جَلَسَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِثَابِتِ بْنِ قَیسِ بْنِ شَمَّاسٍ: قُمْ فَأَجِبْهُ.
فَقَامَ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ خَلْقَةً وَ قَضَی فِیهِن أَمْرَهُ وَ وَسِعَ کُرْسِیهُ عِلْمهُ وَ لَمْ یکُنْ شَیءٌ قَطُّ إِلَّا مِنْ فَضْلِهِ. ثُمَّ کَانَ مِنْ فَضْلِهِ أَنْ جَعَلَنَا مُلُوکاً وَ اصْطَفَی مِنْ خَیرِ خَلْقِهِ رَسُولًا أَکْرَمَهُم نَسَباً وَ أَصْدَقَهُم حَدِیثاً وَ أَفْضَلَهُم حَسَباً فَأَنْزَلَ عَلَیهِ کِتَاباً وَ ائْتَمَنَهُ عَلَی خَلْقِهِ فَکَانَ خِیرَةَ اللَّهِ عَلَی الْعَالَمِینَ. ثُمَّ دَعَا النَّاسَ إِلَی الْإِیمَانِ بِاللَّهِ فَآمَنَ بِهِ الْمُهَاجِرُونَ مِنْ قَوْمِهِ وَ ذَوِی رَحِمِهِ أَکْرَمُ النَّاسِ أَحْسَاباً وَ أَحْسَنُهُمْ وُجُوهاً فَکَانَ أَوَّلَ الْخَلْقِ إِجَابَةً وَ اسْتَجَابَ لِلَّهِ حِینَ دَعَاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص نَحْنُ فَنَحْنُ أَنْصَارُ رَسُولِ اللَّهِ وَ رِدْؤُهُ نُقَاتِلُ النَّاسَ حَتَّی یؤْمِنُوا فَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَنَعَ مَالَهُ وَ دَمَهُ وَ مَنْ نَکَثَ جَاهَدْنَاهُ فِی اللَّهِ أَبَداً وَ کَانَ قَتْلُهُ عَلَینَا یسِیراً. أَقُولُ هَذَا وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ السَّلَامُ عَلَیکُمْ.
ثُمَّ قَامَ الزِّبْرِقَانُ بْنُ بَدْرٍ ینْشِدُ وَ أَجَابَهُ حَسَّانُ بْنُ ثَابِتٍ.
فَلَمَّا فَرَغَ حَسَّانُ مِنْ قَوْلِهِ قَالَ الْأَقْرَعُ إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ خَطِیبُهُ أَخْطَبُ مِنْ خَطِیبِنَا وَ شَاعِرُهُ أَشْعَرُ مِنْ شَاعِرِنَا وَ أَصْوَاتُهُمْ أَعْلَی مِنْ أَصْوَاتِنَا فَلَمَّا فَرَغُوا أَجَازَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَحْسَنَ جَوَائِزَهُمْ وَ أَسْلَمُوا. عَنِ ابْنِ إِسْحَاقَ.
3) واحدی واقعه فوق را با طول و تفصیل بیشتری در أسباب نزول القرآن (ص404-406[19]) نقل کرده است[20]؛ در نقل وی و نیز در سایر نقلهایی که در کتب اهل سنت آمده ابتدای سخنان آنان این مطلب نیز نقل شده است که:
الف. این افراد (در برخی تصریح شده: «أقرع بن حابس») در همان ابتدای ورودشان و وقتی حضرت را از بیرون حجرهها صدا زدند، گفتند: همانا حمد و سپاس ما زینت، و بدگویی ما مایه شرم و بیآبرویی است.
حضرت پاسخ دادند: اینکه گفتی فقط سزاوار خداوند است؛ و اینجا بود که این آیه نازل شد که «همانا کسانی که تو را از پشت حجرهها ندا میدهند اکثرشان نمیاندیشند.»
الدر المنثور، ج6، ص86
أخرج أحمد و ابن جریر و ابو القاسم البغوی و ابن مردویه و الطبرانی بسند صحیح من طریق أبی سلمة بن عبد الرحمن عن الأقرع بن حابس انه أتی النبی صلی الله علیه و [آله و] سلم فقال: یا محمد اخرج إلینا. فلم یجبه.
فقال یا محمد ان حمدی زین و ان ذمی شین.
فقال ذاک الله. فانزل الله «إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُرات...»[21]
ب. و در یکی از این نقلها حضرت افزود:
دروغ گفتید، بلکه مدح خدا زینت است و بدگویی خدا مایه شرم و بیآبرویی است.
الدر المنثور، ج6، ص87
و أخرج ابن اسحق و ابن مردویه عن ابن عباس رضی الله عنهما قال قدم وفد بنی تمیم وهم سبعون رجلا أو ثمانون رجلا منهم الزبرقان بن بدر و عطارد بن معبد و قیس بن عاصم و قیس بن الحارث و عمرو بن أهتم المدینة علی رسول الله صلی الله علیه و [آله و] سلم فانطلق معهم عیینة بن حصن بن بدر الفزاری و کان یکون فی کل سدة حتی أتوا منزل رسول الله صلی الله علیه و [آله و] سلم فنادوه من وراء الحجرات بصوت جاف: یا محمد اخرج إلینا یا محمد اخرج إلینا یا محمد اخرج إلینا.
فخرج إلیهم رسول الله صلی الله علیه و [آله و] سلم. فقالوا یا محمد ان مدحنا زین و ان شتمنا شین. نحن أکرم العرب.
فقال رسول الله صلی الله علیه و [آله و] سلم: کذبتم بل مدحة الله الزین و شتمه الشین ...[22]
ج. و این پاسخ رسول الله ص در جای دیگر چنین به تفصیل نقل شده است:
شاعر بنیتمیم گفت: همانا حمد و سپاس من زینت، و بدگویی من مایه شرم و بیآبرویی است.
رسول الله ص فرمود: دروغ گفتی! بلکه این خداوند عز و جل است که خدایی جز او نیست؛ زیرا که هیچ زینتی نیست مگر در مدح خداوند و هیچ شرم و بیآبروییای نیست مگر در ذم او؛ واقعا اگر مردم تو را مدح کنند و تو نزد خداوند مذموم باشی چه خیری برای تو دارد؟ و اگر تو نزد خداوند ستوده و در زمره پیامبران مقرب باشی و مردم مذمتت گویند چه بدی و ضرری برای تو دارد؟
مجموعة ورام، ج1، ص192
قَالَ شَاعِرُ بَنِی تَمِیمٍ: فَإِنَّ مَدْحِی زَیْنٌ وَ إِنَّ ذَمِّی شَیْنٌ.
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صکَذَبْتَ ذَاکَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِذْ لَا زَیْنَ إِلَّا فِی مَدْحِ اللَّهِ وَ لَا شَیْنَ إِلَّا فِی ذَمِّهِ فَأَیُّ خَیْرٍ لَکَ فِی مَدْحِ النَّاسِ وَ أَنْتَ عِنْدَ اللَّهِ مَذْمُومٌ وَ مِنْ أَهْلِ النَّارِ وَ أَیُّ شَرٍّ لَکَ فِی ذَمِّ النَّاسِ وَ أَنْتَ عِنْدَ اللَّهِ مَحْمُودٌ فِی زُمْرَةِ النَّبِیِّینَ الْمُقَرَّبِین.
4) همچنین از ابنعباس روایت شده است که شأن نزول این آیات آن است که:
مردمی از بنیعنبر (یکی از تیرههای قبیله بینتمیم) بودند که فرزندانشان آسیبی دیده بود و برای گرفتن فدیه و غرامت به مدینه آمدند و وارد مسجد شدند و عجله داشتند که هرچه زودتر پیامبر ص نزدشان بیاید؛ پس مرتب میگفتند: ای محمد! بیرون بیا!
مجمع البیان، ج9، ص195
وَ قِیلَ إِنَّهُمْ نَاسٌ مِنْ بَنِی الْعَنْبَرِ کَانَ النَّبِی ص أَصَابَ مِنْ ذَرَارِیهِمْ فَأَقْبَلُوا فِی فِدَائِهِمْ فَقَدِمُوا الْمَدِینَةَ وَ دَخَلُوا الْمَسْجِدَ وَ عَجَّلُوا أَنْ یخْرُجَ إِلَیهِمُ النَّبِی ص فَجَعَلُوا یقُولُونَ یا مُحَمَّدُ اخْرُجْ إِلَینَا؛ عَنْ أَبِی حَمْزَةَ الثُّمَالِی عَنْ عِکْرِمَةَ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ.
[6] . برای این عبارت ابنعباس دو احتمال قابل ذکر است:
الف. وی اشاره دارد به چند بار نزول آیات؛ که آخرین آنها به اسم عرضه اخیره معروف است؛ و ظاهرا میخواهد بگوید این قرائتی که امروز رایج شده بر اساس عرضه اخیره است؛ وگرنه در نزول این آیه در همان زمان شأن نزولش همراه با این کلمه توسط فرشته وحی و پیامبر ص قرائت شده است.
ب. مقصود وی قرائتی است که قبل از احراق مصاحف توسط عثمان در میان مسلمانان رایج بوده؛ و بعد از اقدام عثمان در یکسانسازی مصاحف عملا مهجور گردید.
[20] . ترجمه این فراز به نقل از کتاب ترجمه اسباب نزول، ص204-206 چنین است:
محمد بن اسحاق و دیگر سیره نویسان آوردهاند آیه بالا درباره عدهاى از افراد بنى تمیم نازل شد که به عنوان هیأتى نزد پیغمبر (ص) اعزام شده بودند وارد مسجد شده پیغمبر (ص) را از بیرون حجرهاش صدا مىزدند: «یا محمد بیرون بیا، ماییم که ستایشمان افتخار و نکوهشمان براى هر کس ننگ و عار است!» پیغمبر (ص) از فریاد آنان متأذى شده بیرون آمد. گفتند یا محمد، ما آمدهایم تا با تو مفاخره کنیم! و آیه بدین مناسبت نازل شد. «آنان که از پشت حجرهها ترا بانگ مىزنند بیشترشان نفهمند، و اگر صبر مىکردند تا خود بیرون آمده نزدشان مىرفتى بهتر بود». اما داستان مفاخره طبق روایت احمد بن مقرى با اسناد از جابر چنین است که بنى تمیم، در حجره پیغمبر (ص) آمده ندا کردند: یا محمد بیرون شو و نزد ما بیا ماییم که ستایشمان افتخار و نکوهشمان براى هر کس ننگ و عار است! پیغمبر (ص) صداىشان را شنیده بیرون آمد و فرمود:
«خدا است که ستایشش افتخار و نکوهشش براى هر کس ننگ و عار است». گفتند ما عدهاى از بنى تمیم هستیم و شاعر و خطیبمان را آوردهایم تا با شاعر و خطیب تو مفاخره کنند. پیغمبر (ص) فرمود من براى شعر و مفاخره مبعوث نشدهام، مع ذلک حاضرم. زبرقان از بنى تمیم خطاب به جوانى از همراهان گفت برخیز و فضایل خودت و قومت را بیان کن. جوان برخاست و چنین خطبه خواند: «ستایش خدا را که ما را بهترین آفریدگان قرار داده و اموالى به ما عطا فرموده که هر طور بخواهیم خرج مىکنیم. ما از بهترین و پر جمعیتترین و توانگرترین و سلحشورترین مردم روى زمین هستیم و هر کس منکر است گفتارى بهتر از ما بیارد و کردارى برتر از ما عرضه دارد». پیغمبر (ص) به ثابت بن قیس شماس فرمود برخیز و پاسخ بده. ثابت برخاست و چنین خطبه خواند:
«ستایش خداى را است و من مىستایمش و از او یارى مىجویم و بدو ایمان دارم و توکل مىکنم، و گواهى مىدهم که خدایى جز او نیست و یکتا و بى انباز است، و گواهى مىدهم محمد بنده و فرستاده او است که عمو زادگان و خویشاوندانش از مهاجرین و انصار را به اسلام فرا مىخواند و آنان که آبرومندترین و خوش منظرترین و خردمندترین و بلند آرمانترین مردمان بودند دعوتش را پذیرفتند و خدا را شکر که ما را یاوران و مشاوران و کارگزاران رسولش و مایه اعتبار پیروزى دینش قرار داد، و ما با مردمان جنگیدیم تا کلمه توحید بگویند. هر کس گفت، جان و مالش مصون ماند و هر کس امتناع ورزید کشتیمش، که بر خاک مذلّت کشاندن منکران را خدا بر ما آسان ساخت. این سخن من بود و براى همه مردان و زنان مؤمن از خدا طلب آمرزش مىکنم».
آنگاه زبرقان جوانى دیگر از همراهان را به نام صدا کرد و گفت برخیز فضیلت خودت و قومت را بسراى. جوان برخاست و سه بیت زیر را خواند:
ما بزرگمنشانیم و هیچ طایفهاى را فخر بر ما نرسد که سهمهاى اول از آن ماست و چهار یک غنایم در میان ما قسمت مىشود ما در قحطىها مردمان را از گوشت چرب شتر تغذیه کردیم هنگامى که به گوسفند گر یا بچه شترى نیز دسترسى نداشتند اگر به مقاومت بر آییم کسى بر ما تسلط نیابد و اگر به مفاخره برخیزیم از همگان برتریم.
پیغمبر (ص) کس به دنبال حسان بن ثابت فرستاد. حسّان راه افتاد و پرسید حضرت با من چه کار دارد؟ من ساعتى پیش نزد او بودم. فرستاده پاسخ داد: بنى تمیم خطیب و شاعر خود را براى مفاخره نزد پیغمبر (ص) آوردهاند و به امور رسول اللّه (ص) ثابت بن قیس جواب خطیبشان را داد. سپس شاعرشان شعر خواند و پیغمبر (ص) ترا براى جواب شاعر ایشان فرا خوانده است. حسان، حضور رسول اللّه (ص) رسید و حضرت دستور داد جواب شاعر بنى تمیم را بدهد. حسان بدیهتا چنین سرود:
ما على رغم بیابانگردان و شهر نشینان معد پیغمبر (ص) را یارى کردیم آنگاه که خوار و خفیف بود مگر نه آن دم که ورود بر آبشخور مرگ بر لشکریان روا شد ما در عطشگاه جنگ به گرداب مرگ فرو رفتیم و سر سلحشوران را کوبیدیم.
آرى ما منش پیروزمندان نسل غسان را داریم و اگر از خدا آزرم نمىداشتیم، منت گذارانه، از مردم شرق و غرب مبارز مىطلبیدیم ما زندگانمان بهترین ریگ نور دانند و مردگانمان بهترین در خاک آرمیدگان.
راوى گوید: سپس اقرع بن حابس برخاست و گفت: اما من به خدا براى کارى که اینها آمدهاند نیامدهام، شعرى سرودهام بشنوید. حضرت فرمود: بخوان او چنین خواند:
ما نزد تو آمدهایم تا آنگاه که از بزرگوارىهاى خویش یاد و فخر مىکنیم
مردمان برتر ما را دریابند.
ما برترین مردمانیم از هر گروه هر چند در سرزمین حجاز بزرگمنشان نباشند و اینکه چهار یک «1» غنایم هر جنگى در پست و بلند عربستان سهم ما است (که بزرگان عربیم).
پیغمبر (ص) به حسان اشاره فرمود که برخیز و پاسخ ده حسان چنین سرود:
اى بنى دارم فخر نکنید که مفاخره شما هنگام یاد کرد بزرگوارىها، وبال شما مىگردد مادرتان به عزایتان بنشیند، آیا بر ما فخر مىکنید؟
در حالى که شما بندگان ما بودهاید، خدمتکار و دایه! و بالاترین دستاورد بزرگ و رفعت شما همین بود که هنگام بر شمردن بزرگان پشت سر ما به حساب مىآمدید.
و اکنون اگر براى حفظ مال و جانتان آمدهاید، و اینکه در غنایم شریک شوید.
پس براى خدا انباز قائل مباشید و مسلم و مطیع شوید و در حضور پیغمبر (ص) به «دارم» فخر نکنید و گر نه سوگند به پروردگار کعبه، دستان ما با تیغهاى تیز بر سرتان فرود خواهد آمد.
راوى گوید در این موقع اقرع بن حابس برخاست و گفت: محمد سرور است و نمىدانم موضوع اختلاف چیست؟ خطیبشان بهتر از خطیب ما حرف زد و شاعرشان خوشتر از شاعر ما سخن سرایى کرد. آنگاه اقرع به پیغمبر (ص) نزدیک شده گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه. پیغمبر (ص) فرمود: آنچه پیش از این واقع شد (یا کیش پیشین تو) یاور تو نبود. آنگاه به همهشان عطا و پوشاک داد. آنان در حضور پیغمبر (ص) با صداى بلند گفت و گوى زیاد مىکردند آیه 2 و 3 بدین مناسبت نازل گردید.