937) سوره نساء (4) آیه 12 وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُم
بسم الله الرحمن الرحیم
937) سوره نساء (4) آیه 12
وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِنْ کانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَکُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْنَ مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصینَ بِها أَوْ دَیْنٍ وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْتُمْ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ وَلَدٌ فَإِنْ کانَ لَکُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَکْتُمْ مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ تُوصُونَ بِها أَوْ دَیْنٍ وَ إِنْ کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِنْ کانُوا أَکْثَرَ مِنْ ذلِکَ فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُثِ مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصَى بِها أَوْ دَیْنٍ غَیْرَ مُضَارٍّ وَصِیَّةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلیمٌ حَلیمٌ
8 -15 ذیالقعده 1440
ترجمه
و نیمی از آنچه همسرانتان باقی گذاشتهاند از آنِ شما [مردان] است، اگر که آنان فرزندی نداشته باشند؛ پس اگر آنان را فرزندی باشد، یک چهارم از آنچه باقی گذاشتهاند از آنِ شماست؛ بعد از وصیتی که بدان سفارش میکنند و یا [محاسبه] بدهیای [که بر گردن آنهاست / بدان اقرار میکنند]. و برای آنان [= زنانتان] یک چهارمِ ماترک شماست، اگر که شما را فرزندی نباشد؛ پس اگر شما فرزندی دارید برای آنان یک هشتم از ماترکِ شماست؛ بعد از وصیتی که بدان سفارش میکنید و یا بدهیای [که برعهده دارید / بدان اقرار میکنید]. و اگر مردی یا زنی که از او ارث میبرند کلاله [= بدون پدر و مادر و اولاد] باشد و برادر یا خواهری داشته باشد، پس برای هریک از آنان یک ششم است؛ پس اگر بیش از این باشند، پس آنان در یک سوم شریکاند؛ بعد از وصیتی که بدان سفارش میشود و یا بدهیای [که برعهده اوست / بدان اقرار میکند] در حالی که [با وصیت یا اقرار به بدهی] ضررزننده [به ورثه] نیست؛ سفارشی است از جانب خداوند؛ و خداوند دانایی بردبار است.
اختلاف قرائت[1]
نصف
عموما این کلمه را با نون مکسور (نِصف) قرائت کردهاند اما در برخی قرائات غیرمشهور، در کل قرآن این کلمه را با نون مضموم (نُصف) قرائت کردهاند، که برخی این را اختلاف لهجه دانستهاند. (معجم القراءات، ج2، ص27)[2]
ثلث، الربع، السدس، الثمن
کلمات ثلث، ربع، سدس، و ثمن را عموما با ضمه بر حرف وسط (ثُلُث؛ الرُبُع؛ السُدُس؛ الثُمُن) قرائت کردهاند؛ اما هم در این آیه و هم در آیه قبل، در برخی قرائات غیرمشهور (حسن و نعیم بن میسره و اعرج) به این صورت که حرف وسطش ساکن باشد (ثُلْث؛ الرُبْع؛ السُدْس؛ الثُمْن) هم قرائت شده است. برخی این سکون را از باب تخفیف و تسهیل در کلام قلمداد نموده اند، و ظاهرا در معنا تفاوتی ندارد.
البحر المحیط، ج3، ص536[3]
یورث
این کلمه در اغلب قرائات به صورت فعل مجهول از فعل ثلاثی مجرد (یُورَثُ) قرائت شده است؛
اما در برخی قرائات غیرمشهور (حسن و اعمش از قرائات اربعه عشر؛ و ایوب) به صورت فعل معلوم از باب افعال «یورِثُ» قرائت شده است؛ و در برخی دیگر از قرائات غیرمشهور (روایت دیگری از حسن و أعمش؛ و نیز قرائت أبورجاء و مطوعی و عیسى بن عمر) به صورت فعل معلوم از باب تفعیل (یُوَرِّث) قرائت شده است؛ که در این دو صورت فعل دو مفعولی خواهد بود که هر دو مفعول محذوف، و تقدیر کلام به صورت «یورُث وارثه ماله» بوده است.
مجمع البیان، ج3، ص27[4]؛ معجم القراءات، ج2، ص31[5]
کلالة
عموما «کلالة» را منصوب قرائت کردهاند که حال از ضمیر «یورث» میشود (و بنا بر دو قرائت «یورِث» و «یُوَرِّث» چهبسا بتوان آن را مفعول «یورث» دانست) اما قرائتی به صورت مرفوع (کلالةٌ) هم نقل شده، که در این صورت صفت برای «رجل» میشود یعنی: و ان کان رجُلٌ کلالةٌ.
معجم القراءات، ج2، ص31[6]
وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ
در اغلب قرائات رایج این عبارت به همین صورت قرائت شده است،
اما در قرائتی «أخ» به صورت مشدد (أخٌّ) روایت شده که برخی آن را یک لهجه، و برخی بر اساس قواعد (در اصل أخو بوده که واو به حرف ماقبل تبدیل و مشدد شده) دانستهاند (معجم القراءات، ج2، ص32[7])
اما در برخی از قرائات این عبارت، عبارت زائدی هم دارد که نشان میدهد که برادر و خواهر مادری مد نظر است؛ که این عبارت در قرائات مختلف متفاوت نقل شده است:
در قرائت أبیّ بن کعب و قرائت منسوب به سعد بن مالک به صورت «وله أخ أو أخت من الأم» قرائت شده؛
در قرائت ابن مسعود و سعد بن ابی وقاص، به صورت «وله أخ أو أخت من أم»؛
و ابن عطیه، قرائت سعد را به صورت «وله أخ أو أخت لأمه» روایت کرده است.
معجم القراءات، ج2، ص31-32[8]؛
قرائت ابنمسعود در روایات شیعه از امام صادق ع هم ذکر شده است (دعائم الإسلام، ج2، ص375)
یوصی
در قرائت اهل مدینه (نافع) و بصره (ابوعمرو) و برخی از اهل کوفه (حمزه و کسائی) به صورت فعل معلوم در باب افعال قرائت شده است: «یُوصِی» که فاعلش همان متوفایی است که ارثش در آیات قبل محل بحث بوده است؛
اما در قرائت اهل شام (ابن عامر) و اهل مکه (ابن کثیر) و برخی از اهل کوفه (عاصم) به صورت فعل مجهول در باب افعال (یُوصَی) قرائت شده است که معنایش نه متوفای معین، بلکه هر متوفایی میباشد.
همچنین در قرائت حسن (از قراء اربعه عشر) و برخی قرائات غیرمشهور (ابوالدرداء و ابوالرجاء) این فعل در باب تفعیل، هم به صورت معلوم (یُوَصِّی) و هم به صورت مجهول (یُوَصَّی) قرائت شده است.
مجمع البیان، ج3، ص23[9]؛ معجم القراءات، ج2، ص32[10]
غیر مضارّ وصیّة
در اغلب قرائات به صورت «غیرَ مضارٍّ وصیّةً» قرائت شده که «غیر» حال و منصوب است؛ «مُضارٍّ» مضاف الیه و «وصیة» مفعول مطلق است؛ یعنی ضررزننده نباشد از جهت این وصیتی که میکند؛
اما در قرائت حسن (از قرائات اربعه عشر) به صورت «غیرَ مضارِّ وصیّةٍ» قرائت شده که در این صورت، مضار، مضاف، و «وصیة» مضاف الیه آن؛ و عبارت «مضار وضیة» مضاف الیه برای «غیر» میباشد؛ یعنی ضررزننده به وصیت نباشد (اضافه «مضار» به «وصیت»، اسم فاعل به مفعول خود خواهد بود) و از او به صورت غیرمشدد (غیرمضارِ) هم روایت شده است.
مجمع البیان، ج3، ص27[11]؛ معجم القراءات، ج2، ص33[12]
نکات ادبی
نِصْفُ
ماده «نصف» در اصل دلالت دارد بر جزیی از یک چیز؛ (معجم المقاییس اللغة، ج5، ص432[13]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص809) و این جزء عرفاً معادل جزء باقیمانده از آن چیز است و این دو با هم آن را به دو بخش مساوی تقسیم میکنند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج12، ص145) و به زنی که میانسال (میانه جوانی و پیری) است «نَصَف» گفته میشود (کتاب العین، ج7، ص133)
کلمه «نصف» با کسره نون (نِصف) فصیحتر است اما با ضمه (نُصف) هم رایج است؛ و کلمه «نصیف» هم به همین معنا میباشد (المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر، ج2، ص608) و در زبان فارسی دو کلمه «نیم» و هم «نیمه» برای آن به کار میرود: «فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ» (بقره/237) «إِنْ کانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ» (نساء/11) «وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ» (نساء/12) «فَعَلَیْهِنَّ نِصْفُ ما عَلَى الْمُحْصَناتِ مِنَ الْعَذابِ» (نساء/25) «فَلَها نِصْفُ ما تَرَکَ» (نساء/176) «نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلیلاً» (مزمل/3) «إِنَّ رَبَّکَ یَعْلَمُ أَنَّکَ تَقُومُ أَدْنى مِنْ ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ» (مزمل/17)
«انصاف» به معنای رعایت عدالت در معامله را هم ظاهرا به همین مناسبت از این ماده به کار بردهاند که گویی شخص نیمی را از خود می دهد (کتاب العین، ج7، ص133) یعنی به نیم راضی شده و در معامله معادل همان مقداری را که داده دریافت میکند (معجم المقاییس اللغة، ج5، ص432[14]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص809) و برخی هم چنین توضیح دادهاند که این ماده هم در امور مادی و هم در امور معنوی به کار میرود و مصداق کاربرد آن در امور معنوی را - با توضیحی شبیه توضیح بالا- همین «انصاف» دانستهاند که رعایت عدالت و مساوات بین دو شخص در تقسیم و ادای حق مالی هر یک به وی است. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج12، ص145) و به این مناسبت انصاف خاصتر از عدالت است:یعنی عدالت در هرگونه اجرای حق به کار میرود ولو که تقسیمی در کار نباشد (مانند اجرای عدالت در مجازات دزد) (الفروق فی اللغة، ص228)
برخی بر این باورند که این ماده در اصل خود بر دو معنا دلالت دارد و معنای دوم آن چیزی از جنس خدمت و به کار گرفتن است، چرا که به خدمتگزار «ناصف» (جمع آن: نُصُف، نَصَفه) گویند (معجم المقاییس اللغة، ج5، ص432) اما دیگران این را هم به همان معنای نیم» برگشت داده و گفتهاند وجه تسمیهاش این است که خدمتگزار به کارفرمای خود معادل آن نفعی را که اجرتش را میگیرد، میرساند (مفردات ألفاظ القرآن، ص810) یعنی کاملا از همان باب که انصاف را چنین نامیدند.
از کلماتی که به این کلمه نزدیک است ماده «وسط» است که درباره اش قبلا توضیح دادیم که در اصل دلالت بر وضعیت «میانه»، و قرار گرفتن چیزی در بین دو چیز دیگر دارد و چون در بسیاری از موارد به حالت بین افراط و تفریط گفته میشود و لذا به معنای مساوات و عدل و انصاف نیز به کار میرود. (جلسه 448 http://yekaye.ir/al-qalam-68-28/)
ماده «نصف» تنها در همین کلمه «نصف» و 7 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
الثُّلُث
ماده «ثلث» در اصل بر معانی ناظر به «عدد سه» دلالت دارد. (معجم المقاییس اللغة، ج1، ص385)
خود عدد 3 (در مقام شمارش و بدون اینکه وصف شیء خاصی قرار بگیرد) به صورت «ثلاثة» (چه برای مذکر و چه مونث) بیان میشود: «ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ» (مجادله/7) «وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا» (نساء/171) «وَ عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذینَ خُلِّفُوا» (توبه/118) «سَیَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» (کهف/22) «قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ» (مائده/72)
این کلمه وقتی به عنوان وصف و مقدار چیزی به کار میرود، به لحاظ لفظی مذکرو مونث میشود و غالبا قبل از موصوف خود میآید: «ثَلاثَ لَیالٍ سَوِیًّا» (مریم/10) «ثَلاثَ مَرَّاتٍ» (نور/58) «ذی ثَلاثِ شُعَبٍ» (مرسلات/30) و «ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» (بقره/228) «ثَلاثَةَ أَیَّامٍ» (بقره/196 و آلعمران/41 و مائده/85 هود/65) «فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ» (طلاق/4)؛ و گاه بعد از موصوف خود نیز به کار میرود: «فی ظُلُماتٍ ثَلاث» (زمر/6) «وَ کُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً» (واقعه/7)
و «ثلاثاء» هم که الف ممدود (اء) به جای تای تانیث (ة) میآید عددی است که خاص روز میشود و لذا به معنای سهشنبه است. (مفردات ألفاظ القرآن، ص175)
این کلمه وقتی به صورت «ثلاثون» جمع بسته میشود به معنای عدد 30 میباشد؛ و رقمهای بعدی نیز از ترکیب سه و صد و هزار و ... به دست میآید: الثَّلَاثُمِائَةِ، و ثَلَاثَةُ آلاف، و ...: «وَ لَبِثُوا فی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً» (کهف/25) ، «بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ» (آل عمران/124)
«ثُلث» بر وزن «فُعل» (همانند صُلب) دلالت بر یک نحوه ثبات دارد و به سهمی که از حاصل سه قسمت شدنِ چیزی باقی میماند (=یک سوم) اطلاق میگردد و از این رو، این عدد به عنوان جزء مفهومی آن باقی است؛ برخلاف «ثالث» نفر سومی است که بعد از نفر دوم میآید؛ و دو یا سه بودن از مفهوم امری که دوم یا سوم است خارج است. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج2، ص22)
«ثُلاث» (سه تا سه تا) هم همانند شجاع صفتی است که صیغهاش دلالت بر نحوهای استمرار و تداوم دارد؛ و این تداوم با عبارت اخرای این معنا (ثلاثه ثلاثه) نشان داده میشود: «مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» (نساء/2 و فاطر/1)
ماده «ثلث» و مشتقات آن 32 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
الرُّبُعُ
با توجه به کاربردهای متنوع این ماده، برخی دست کم سه اصل اولی برای این ماده در نظر گرفتهاند؛ یکی همان عدد چهار است؛ دومی برپا داشتن (اقامه) و سومی برداشتن و بر دوش کشیدن (رفع و اشاله) (معجم المقاییس اللغة، ج2، ص479)
اما راغب اصفهانی، و به تبع وی مرحوم مصطفوی، بر این باورند که اصل همه این معانی همان معنای اول است و عمده کاربردهای دیگرش به نحوی یا به کلمه «ربیع» برمیگردد که به خاطر اینکه «یکی از فصول چهارگانه» (رابع الفصول الأربعة) است از این ماده مشتق شده است؛ بدین بیان که مثلا «مِرْبَاعُ» و «رُبَع» بره و گوسالهای است که در بهار به دنیا آمده ویا باران «مُرْبِعٌ» و پربازده، بارانهایی است که در بهار میبارد؛ و «رَبَع و ارتبع» به معنای برپا داشتن کاری در فصل ربیع بوده و و نیز به مناسبت آن برای مطلق برپا داشتن امور به کار رفته ؛ یا به این جهت که چیزی که بر چارپایه بنا شود محکم و استوار و پابرجاتر است . (مفردات ألفاظ القرآن، ص339-340) و البته مشتقات ناظر به این معانی دیگر ظاهرا در قرآن کریم به کار نرفته است.
مرحوم مصطفوی هم با تکیه بر نگاه راغب، این مساله را بسط داده و کوشیده با اشاره به معنای «صیغه»های مختلف این ماده، نشان دهد که چگونه همه اینها به همین یک اصل برمی گردد (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج4، ص32):
«أربع» همانند أسود و أبیض دلالت دارد به اصل اتصاف به این ماده، و از این رو برای خود عدد چهار به کار رفته است: «أَرْبَع شَهاداتٍ بِاللَّهِ» (نور/6 و 8) «مِنْهُمْ مَنْ یَمْشی عَلى أَرْبَع» (نور/45)
و مونث آن «أربعة» میشود: «أَرْبَعَة أَشْهُرٍ» (بقره/226 و 234؛ توبه/2) «أَرْبَعَةِ أَیَّامٍ» (فصلت/10) «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ» (بقره/260) «فَاسْتَشْهِدُوا عَلَیْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْکُم» (نساء/15) «اثْنا عَشَرَ شَهْراً ... مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ» (توبه/36) «بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ» (نور/4و13)
و «اربعاء» هم که الف ممدود (اء) به جای تای تانیث (ة) میآید چهاری است که خاص روز میشود و لذا به معنای چهارشنبه است.
جمع آن «أربعون» و «أربعین» میشود: «أَرْبَعینَ لَیْلَةً» (بقره/51؛ اعراف/142) «أَرْبَعینَ سَنَةً» (مائده/26 و احقاف/15)
«رابع» [= چهارم] بر وزن فاعل به معنای کس یا چیزی است که این عدد به او قائم است؛ «سَیَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» (کهف/22) «ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ» (مجادله/7)
در کلمه «رُباع» به خاطر افزوده شدن حرف الف و قرار گرفتن ماده در صیغه «فُعال» دلالت بر استمرار آن ماده (= تکرار عدد: چهارتاچهارتا) دارد: «أُولی أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» (فاطر/1)
و در «رُبُع» (یا: رُبْع) حذف همه حروف زاید دلالت بر تخفیف و تسکین دارد و از این رو به معنای «یکچهارم» شده است «فَلَکُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْنَ ... لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْتُمْ» (نساء/12)
ماده «ربع» و مشتقات آن 22 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
السُّدُسُ
ماده «سدس» در اصل برای عدد شش وضع شده است؛
«سُدُس» (که به صورت سُدْسٌ هم تلفظ شده) با صیغه خود دلالت بر معنای مفعولی دارد یعنی چیزی که به شش قسمت تقسیم شده است (یک ششم) همان گونه که خُمُس به معنای «ما یکون مخموسا» میباشد (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج5، ص87) «لِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ» (نساء/11و12) «فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ» (نساء/11)
کلمه «سِتّ» و «ستّة» برای خود عدد شش به کار میرود که آن را برگرفته و ادغام شده از کلمه «سِدْسَ» و «سِدْسَة» دانستهاند (معجم المقاییس اللغة، ج3، ص149؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص403)
کلمه «سادس» به معنای اسم فاعل از شش میباشد (ششم): «وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» (کهف/22) «وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ» (مجادلة/7) و ظاهرا به خاطر همانچه در تبدیل «سدس» به «ستّ» رخ داده، معادلهایی به صورت «ساـّ» و «سادی» پیدا کرده چنانکه «جاء سَادِساً، و سَاتّاً، و سَادِیاً» همگی به یک معنا میباشد. (مفردات ألفاظ القرآن، ص403)
ماده «سدس» و مشتقات آن 5 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
لازم به ذکر است که برخی کلمه «سندس» به معنای حریر نازک (در مقابل «استبرق» به معنای حریر ضخیم) را ذیل همین ماده بحث کردهاند (مفردات ألفاظ القرآن، ص404)؛ که ممکن است نسبتی با ماده «سدس» داشته باشد اما اغلب آن را رباعی و مستقل دانستهاند.
الثُّمُنُ
قبلا بیان شد که: ماده «ثمن» در دو معنای مستقل به کار رفته است؛ یکی در معنای چیزی که به ازای جنسی که خریده میشود، پرداخت میشود؛ اعم از اینکه پول باشد یا جنس؛ چنانکه میگویند فلان چیز را خریدم و ثمنش را پرداخت کردم؛ و دوم یکی از اعداد، «ثمانیه» یعنی عدد هشت، (سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ أَیَّامٍ؛ حاقه/7) (معجم المقاییس اللغة، ج1، ص387)؛ و کلمه «ثمین» در هر دو معنا به کار میرود: هم به معنای چیزی که ثمن و قیمتش زیاد باشد؛ و هم به معنای «ثُمُن» (یک هشتم) (فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَکْتُمْ؛ نساء/12) (مفردات ألفاظ القرآن، ص177)
معنای اول «ثمن» به کلماتی مانند «عِوَض» و «قیمت» بسیار نزدیک است؛ تفاوتش با «عِوَض» را در این است که «عوض» اعم است و برای هر چیزی به جای هر چیزی به کار میرود، در حالی که «ثمن» عوضی است که فقط در مقام خرید و فروش، چیزی به جای چیز دیگر قرار داده میشود؛
تفاوتش با ماده «قیم» ، و در واقع، تفاوت «ثَمَن» با «قیمة» در این است که قیمت به معنای مقدارِ ارزش [واقعی] کالاست، اما «ثمن» به معنای آن ارزش و قیمتی است که در معامله پرداخت میشود، خواه واقعا به اندازه ارزش خود کالا باشد یا بیشتر یا کمتر باشد.
برخی اصل این ماده را همان معنای ما به ازای جنس خریداری شده، می داند و بر این باورند که «ثمانیه» از کلمه «شموناه» در زبان عبری (که به معنای هشت است) وارد زبان عربی شده است. (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج2، ص30) چیزی که این نظر را کمی تضعیف میکند این است که اگرچه کلمه «ثمانیه» شباهتی به کلمه عبری مذکور دارد؛ اما در زبان عربی کلمات «ثامن» (هشتم) (وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ؛ کهف/22) و «ثُمُن» (یک هشتم) و «ثمانون» (هشتاد) (فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانینَ جَلْدَةً؛ نور/80) در زبان عربی هم وجود دارند که کاملا از ماده «ثمن» هستند. (الفروق فی اللغة، ص233-234)
ماده «ثمن» و مشتقات آن جمعا 19 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
جلسه 910 http://yekaye.ir/ale-imran-3-187/
أَزْواجُکُمْ
در آیه 1 همین سوره (جلسه 926 http://yekaye.ir/an-nesa-4-1/) درباره ماده «زوج» بحث شد و بیان شد که به هریک از زن و شوهر، وقتی در قبال همسرش در نظر گرفته شود «زوج» گفته میشود.
وَصِیَّةٍ یُوصینَ بِها تُوصُونَ بِها یُوصَى بِها
ماده «وصی» در آیه قبل بحث شد.
[1] . برخی موارد دیگر از اختلاف قرائت در این آیه:
الف. لَهُنَّ / لَهُنَّه
قرأ یعقوب فی الوقف بهاء السکت، بخلاف عنه «لَهُنَّه» (معجم القراءات، ج2، ص26)
[2] . ذکر هذا ابن عطیة عن علی وزید فی جمیع القرآن.
[3] . قرأ الحسن و نعیم بن میسرة و الأعرج: ثلثا و ثلث و الربع و السدس و الثمن بإسکان الوسط، و الجمهور بالضم، و هی لغة الحجاز و بنی أسد، قاله: النحاس من الثلث إلى العشر. و قال الزجاج هی لغة واحدة، و السکون تخفیف.
[4] . روی فی الشواذ قراءة الحسن یورث بکسر الراء «کَلالَةً» و روی فی الشواذ قراءة عیسى بن عمر الثقفی «یورث»؛ الحجة: کلاهما منقول من ورث فهذا من أورث و ذاک من ورث و فی کلتا القراءتین المفعولان محذوفان فکأنه قال یورث وارثه ماله و قد جاء حذف المفعولین جمیعا قال الکمیت: «بأی کتاب أم بأیة سنة / ترى حبهم عارا علیّ و تحسب» فلم یعد تحسب.
[5] . قرأ الجمهور «یورَث» مبنیة للمفعول من «وُرِث»، لامن «أُورِث» الرباعی
وقرأ الحسن والأعمش وأیوب «یورِث» مبنیة للفاعل من «أورث» والمفعولان محذوفان، أی: یورث وارثه ماله کلالة
وقرأ الحسن وأبو رجاء والأعمش والمطوعی وعیسى بن عمر «یُوَرِّث» بکسر الراء وشدها من «ورّث»، و المفعولان محذوفان، وتقدیرهما کما تقدم فی القراءة السابقة
[6] . قراءة الجمهور بالنصب «کلالةً»، وهو حال من الضمیر فی «یورَث» ، ومفعول به عند من قرأ «یورِث»
وذکر ابن الأنباری فی البیان أنه قرئ بالرفع «کلالةٌ» على تقدیر: وإن کان رجل کلالة. وذکر العکبری أنه لم یعرف أحدا قرأ به.
[7] . وقرأ بعضهم «وله أخّ» بتشدید الخاء، وقال ابن درید «التشدید لغة» وقال ابن خالویه: «وأهل العربیة یرونه لحن؛ لأن لام الفعل واو» وفی التاج: «والأخ مشددة، وإنما شدد لأن أصله أخو، فزادوا بدل الواو خاءً»
[8] . قرأ أبی بن کعب، «وله أخ أو أخت من الأم» ، وذکرها البیضاوی قراءة لسعد بن مالک مع أبیّ.
وقرأ سعد بن أبی وقاص وابن مسعود «وله أخ أو أخت من أم»، بغیر أداة تعریف؛ وذکر ابن عطیة قراءة سعد: «وله أخ أو أخت لأمه»
[9] . و قرأ ابن عامر و ابن کثیر و أبو بکر عن عاصم یوصى بفتح الصاد فی الموضعین و قرأ حفص الأولى بکسر الصاد و الثانیة بالفتح و الباقون بکسرهما... و من قرأ «یُوصِی» فلأن ذکر المیت قد تقدم فی قوله «فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ» و من قرأ یوصى فإنما یحسنه أنه لیس بمیت معین إنما هو شائع فی الجمیع فهو فی المعنى یؤول إلى «یُوصِی»
[10] . قرأ ابن عامر وابن کثیر وعاصم فی روایة أبی بکر والأعشى والبرجمی وحفص وأبو جعفر ویعقوب وابن محیصن «یوصی» بفتح الصاد مبنیا للمفعول؛ وقرأ نافع وأبو عمرو وحمزة والکسائی «یوصی» بکسر الصاد مبنیا للفاعل. وتقدم هذا فی الآیة السابقة. وقرأ الحسن وأبو الدرداء وأبو رجاء «یُوَصّی» بتشدید الصاد وکسرها، ولم تذکر فی الآیة السابقة قراءة لغیر الحسن.
[11] . قرأ الحسن أیضا غیر مضار وصیة مضاف... و أما قوله «غَیْرَ مُضَارٍّ وَصِیَّةً» فیعنی به غیر مضار من جهة الوصیة أو عند الوصیة کقول طرفة (بضة المتجرد) أی بضة عند تجردها و هذا کما یقال شجاع حرب و کریم مسألة أی شجاع عند الحرب و کریم عند المسألة... «غَیْرَ مُضَارٍّ» منصوب على الحال أیضا «وصیة» ینصب على المصدر أی یوصیکم الله بذلک وصیة
[12] . قرأ الجمهور «غیر مضارِّ وصیةً» بنصب «غیر» على الحال، وتنوین «مضار»
ونصب «وصیة» على أنه مصدر مؤکد، أی: یوصیکم الله بذلک وصیة
وقرأ الحسن «غیر مُضارِّ وصیتةٍ» خفض «وصیة» بإضافة «مضار» إلیها، وهو من إضافة اسم الفاعل لمفعوله
و عن الحسن أنه قرأ «مضارٍ» بحذف إحدى الراعین لثقل التضعیف
[13] . در معجم مقاییس دو اصل برای این ماده مطرح شده: «النون و الصاد و الفاء أصلانِ صحیحان: أحدهما یدلُّ على شَطْر الشَّیء، و الأخرى على جنسٍ من الخِدمة و الاستعمال.» اما تا آخر متن درباره اصل دوم هیچ توضیح و مثالی ارائه نشده است.
[14] . در معجم مقاییس دو اصل برای این ماده مطرح شده: «النون و الصاد و الفاء أصلانِ صحیحان: أحدهما یدلُّ على شَطْر الشَّیء، و الأخرى على جنسٍ من الخِدمة و الاستعمال.» اما تا آخر متن درباره اصل دوم هیچ توضیح و مثالی ارائه نشده است.
[15] . بر اساس مبنای ابن فارس که ریشه اصلی کلمه را دو حرفی میداند معنای سومی برای ماده «کل» هست و آن کاربردش به عنوان عضوی از اعضای بدن است، چنانکه کَلکَل، قسمت بالای سینه را گویند.